۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

چون زنم

http://sarazare.tumblr.com

فوریه ۲۸

قبل از خوندن این داستان واقعی و تکان دهنده، خواستم بتون بگم که من از هدف اصلی‌ یه نویسنده و روزنامه انتخاب برای انتشار این داستان آگاهی‌ ندارم؛ اما هدف من از منتشر کردن این داستان، به هیچ عنوان قصد ایراد گرفتن بر قومیت خاصی‌ نیست. منظور تنها بیان داستان تلخ زندگی‌ یه یک زن جوان است. ایرانی‌ بودن این زن نه این داستان را برای من تلخ تر می‌کند و نه خشم من نسبت به آن پدر افزوده میشود. این زن از هر سرزمینی که بود، همین احساس همدردی رو در من بر می انگیخت که اکنون.
سارا
====================
“دست نوشته‌های یک کارمند سازمان ملل در مشهد. روزنامه انتخاب ”:
بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخیص پناهندگان واقعی تحت کنوانسیون ۱۹۵۱ به مشهد رفته بودم . طبیعی است که اسم ”UN” و سازمان ملل خیلی دهن پر کن است. خیلی‌ها فکر می کردند ما آنجا نشسته ایم تا صلح جهانی را تأمین کنیم.
از بیرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. این که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آیند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگیرند و به داخل بیایند نیز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذیرایی مفصلی می شوند و از آنها پرسیده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ایران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنیا می خواهند بروند حتما آنها می گویند ژنو .بعد ما دست می زنیم و یک خدمتکار با سینی وارد می شود که داخل سینی یک بلیط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است.
همکارها و دوست‌های وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنین وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ایران افغانی کنند. طبق قوانین کنوانسیون ۱۹۵۱ کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً باید در کشوری خارج از محل زندگی خود این درخواست را بدهند و بسیار طبیعی است که هیچ ایرانی در داخل خاک ایران نمیتواند به دفتر یونهکر مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد. یک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمین کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده یک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زیر انداخته است. خیلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همین حال می آمدند و می پرسیدند کدام یک از ما مأمور سازمان ملل است. به مأمورین وزارت کشور اعتماد نداشند. از همکارم خواستم بیرون برود .
برایش توضیح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پرونده‌های سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هیچ استفاده‌ای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خیلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خیلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهره‌اش را گرفته بود. به امتحانی‌ها نمی خورد. حدس زدم باید از فارس‌های کابل باشد. اسمش را پرسیدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسیدم شما افغانی هستید؟ گفت: نه. گفتم: ما فقط برای افغانی‌ها فعالیت می کنیم. بفرمایید که اهل کدام کشور هستید؟ گفت: ایران. مشهد. گفتم: متأسفم. لطفاً تشریف ببرید.
قبلاً هم چنین اتفاقی افتاده بود. ایرانی هایی که فکر می کردند مأمورین سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام یک برگ زیتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غیره شکایت می کردند. کلی طول می کشید تا به آنها بفهمانیم سازمان ملل آژانس‌های مختلف دارد و ما مأمورین کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستیم و آنها دست آخر بلند می شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترک می کردند .
با صدایی گرفته گفت : من کمک می خواهم . با خود گفتم باز این سناریو قرار است تکرار شود . به صندلی تکیه دادم و اجازه دادم مشکلش را بگوید . می گفت و من توضیح می دادم و او می رفت . مثل روزهای دیگر . گفت : من می خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهید . با لحن تمسخر آمیز گفتم : خوب به دادگاه خانواده بروید و درخواست کمک کنید . گفت : شوهرم افغانی است . شروع شد . باز هم یک بدبخت دیگر .
دختران ایرانی فقیر و بیچاره‌ای که در ازای پرداخت پول به افغانی‌ها فروخته می شدند تا مرد افغانی بتواند کارت اقامت بگیرد . رویه اشتباه وزارت کشور . ازدواج شرعی و غیر رسمی . چون افغانی‌ها نمی توانند رسمی در ایران ازدواج کنند . شرعی ازدواج می کنند . قیمتش هم بین یکصدهزار تا یک میلیون تومان است . به راحتی به محله‌های فقیر نشین می روند و دختر می خرند . وزارت کشور هم تبعه خودش را این طور حفظ می کرد که به شوهر اجازه اقامت می داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبخت‌ها نمی دانند با ازدواج با یک افغانی تابعیت ایرانی خود را از دست می دهند . گفتم : کار شما چندان هم سخت نیست . بروید و دادخواست بدهید . دادگاه حکم می دهد و شوهرتان را هم از کشور اخراج می کنند .
گفت : نه می خواهم شما مرا نجات بدهید . گفتم : ما نمی توانیم . بعد با بی‌حوصلگی گفتم : خوب . بگو مشکل چیست . گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادریم ، من بزرگتر از همه هستم. پدرم از من بدش می آید . می گوید دختر فقط بدبختی به بار می آورد . اگر پسر بودی می توانستی کمک خرج من باشی . منظورش از کمک خرج این است که می توانستم برایش مواد ببرم . لااقل بدوک می شدم و برایش جنس خوب می آوردم . خلاصه خیلی سر کوفت می زد . زیاد داستان جدیدی نبود . نگاهش کردم . مستقیم و خیره به موزاییک جلوی پایش نگاه می کرد . پاهایش را محکم به هم چسبانده بود ولی پاهایش می لرزیدند . دست خود را روی پایش گذاشت تا جلوی لرزش را بگیرد . ولی دستهایش هم لرزیدند .
تا اینکه غلام سخی آمد . من فقط می توانستم کارهای خانه را بکنم . کسی هم خواستگاری من نمی آمد . ما در محله فقیر نشین پشت طلاب زندگی می کنیم . یک خانه خرابه داریم و مادرم در خانه‌های مردم کار می کند تا بتواند خرج ما و مواد بابام را بدهد . غلام سخی آمد پیش پدرم . پدرم مرا برانداز کرد و گفت : یک میلیون تومان می خواهم . غلام سخی رفت و فردا با یک بسته تریاک آمد . با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق کردند . دیگر هرچه تریاک آورد ، پدرم کمتر از هفتصدهزار تومان رضایت نداد . غلام سخی مهلت خواست و یک هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلای محله به عقد غلام در آمدم . گفتم : خوب اینکه چیز تازه‌ای نیست . متاسفانه به دلیل رویه غلط اداره اتباع امور خارجه وجهل مردم این اتفاق زیاد می افتد . ما کاری نمی توانیم بکنیم ولی حداقل دادگستری خوب عمل می کند بروید و دادخواست طلاق بدهید.
لحظه‌ای چشم در چشم من دوخت و چیزی نگفت در عمق چشمانش خواندم که خود را بسیار دور از من می بیند در حالی که کمتر از ۳ متر با من فاصله دارد. گفت : حداقل گوش کنید . گفتم : ما وقت گوش کردن نداریم . بفرمایید . به چشمانم زل زد و با بغضی فرو خورده گفت : باید گوش کنید . سیگاری آتش زدم و تکیه دادم و با دست اشاره کردم که ادامه دهد . گفت : من فقط هفته‌ای یک شب غلام سخی را می بینم . گفتم : آخر این هم شد مشکل ؟ حتما می رود دنبال پخش مواد . گفت : شاید هم برود ولی این مشکل من نیست . گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟گفت : ۱۹ سال . گفتم : شکر خدا که عقلت کار می کنه ؟ گفت : نمی دانم . بیش از حد آرام بود . عصبی شده بودم . گفتم : خانم جان . دخترم . زندگی قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را باید در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نیست جدا شو . این که مشکلی نیست . گفت : نمی دانم . گفتم : پس مشکلت چیه ؟ گفت : من هفت تا شوهر دارم
…
نمی دانستم چه باید بگویم . خشک شدم . اشک از چشمانش سرازیر شد . لرزش پایش بیشتر شد . سرش را به زیر انداخت و ادامه داد . گفت: اوایل فقط می ترسیدم و گریه می کردم . از خود غلام سخی هم می ترسیدم ولی وقتی شبهای بعد آدمهای دیگر آمدند نمی توانستم هیچ جیزبگویم یا خفه می شدم یا خفه‌ام می کردند . گفتم : کتکت می زدنند ؟ گفت : اوهوم . گفتم : همه افغانی هستند ؟ شش تای دیگر ؟ گفت : اوهوم. دیگر تحمل نکرد . هنوز هم دلم می لرزد . گریه به این تلخی تا به حال ندیده بودم . فقط گریه کرد و دستانش می لرزیدند . گفت : به غلام سخی گفتم چرا پدر سگ ؟ گفت : من که پول نداشتم . هفت نفر شدیم . نفری صد هزار تومان گذاشتیم وسط . خوب آنها هم حقشان را می خواهند . گفتم : بی‌رحم بی‌همه چیز ، لااقل به من رحم کن . گفت : رحم که ما را ارضا نمی کند .
حالا آمده‌ام شما برای من کاری بکنید . تو را به خدا نجاتم بدهید . دوبار رفتم قهر به خانه ، قبل از اینکه چیزی بگویم پدرم مرا با کتک انداخت بیرون . می ترسید غلام سخی بیاید و پولش را پس بگیرد . غلام سخی مرا می آورد به خانه و دوباره همان قضایا .I…I بدبخت شده‌ام . I… Iفقط یک توده گوشت و استخوان شده‌ام . تو را به خدا نجاتم بدهید . بلند شدم. دوست وکیلی داشتم که در آنجا وکالت می کرد. با موبایل بهش زنگ زدم و گفتم یک مشکل خاص دارم و تمام حق الوکاله‌اش را خودم می پردازم . بلند شد . گفتم : اگر نمی تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر کنم . گفت : که می تواند راه برود . با هم آهسته از اتاق بیرون رفتیم . همکارم اداره اتباعم با اخم به من نگاه کرد . پیش خود می گفت که این خائنین کم دردسر دارند . حالا زن افغانی را هم با خود بیرون می برند . به آرامی گفتم که چادرش را بر سرش بیاندازد . وقتی از پله‌ها می رفتیم از او پرسیدم صبحانه خورده است یا نه ؟ گفت : که فقط روزی یک وعده غذا می خورد . پیشانی‌اش عرق کرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم

اندر محاسن خوب

http://sarazare.tumblr.com/

۲۰ فوریه ۲۰۱۰

این نوشته را بنده تقدیم کردمی به زنان با محاسن. آرزو کردمی که قلممی گویای منظورمی باشندی! محاسن اون ریش هایی نبدندی که همی من و سایر دوستانم با هزینه گزاف به کمک لیزر به کلّ یا جزع نابودش کردمیدی، که حیف مال، کاش پولش را بستنی خورده بودمدی! منظور (به قول رفیقی) “محاسن خوبی” بودندی که من زن را به افتخار به زن بودندم بر میانگیزندی! از جمله، مهر، محبت، احساس، قدرت تحلیل مسائل، مولتی تسکینگ ، اراده ، درک، قدرت تطبیق، حمایت، ظرافت در نگرش و غیرو بودندی…

بحث از اونجا داغ شوندی، که حدود چند ده هزار سال پیشندی!، آقایون که “تنها” عضو “راستشان” در جاهایی “فرو” روندی، حس جو گیری یه شدید آنها را بر داشتندی و سعی در تضعیف و تحقیر و محروم کردن “زن” کردندی. و دیگر صحبت از محاسن زنان را غیر قانونی‌ کردندی. بعد تر هم با کمک پیغمبران خدا از زرتشت گرفتندی تا موسی و عیسی و محمد، “صل ال الله علیه و “صلمدی!” مهر تصویب بر این قوانین تبعیض آمیز زدندی. زنان را چادر و برقه سر کردندی، در خانه محبوس کردندی، آنها را در ایام حیض نجس خوانندی و از تحصیل و کار محروم داشتندی، مگر کار مزرعه، که آقایانی با استناد به دیگر “عضو” بس شریف و بس گشادشان، تصمیم گرفتندی که مزرعه کاری بس سخت بودندی و به جایی از دنیا بر نخوردندی اگر زنان این کار را بر عهده گرفتندی! بازماندگان این گشاد عضوان شریف امروزه روز در مناطق شمالی یه بعضی مملکتها یافت شوندی.

شایسته یه یاداوریست که همه یه زنان در همه جای دنیا این سعادت رو نداشتندی که به کار مزرعه گماشته شوندی، به عنوان مثال، درهمین بلاد عرب همسایه، در حدود ۱۴ -۱۵ قرن پیشندی، کار به جایی رسیدندی که اعراب، بنا به روایتی سوسمار خور، که من فرقش را با هشت پا خور، مرغ خور یا اختاپوس خور نبینندی، تصمیم به زنده به گور کردن دختران کردندی. به گمانم در همین بخشهای تاریخ مرسوم بشدندی که بر دختران دم بخت قیمت گذاشته شدندی. معمولا معیار آن ثروت پدر و توانا ییش در پرداخت جهیزیه بودندی. خلاصه زن کالایی با قیمت “فلوتینگ” در بازار آزاد شدندی!

این ماجرا کلی‌ طول و تفسیر داشتندی. در زمانی زنان را حق تحصیل ندادندی و زمانی آنها را ناقص و نفهم خواندندی. زمانی چادر به زور بر سر دختران کردندی، زمانی دیگر به زور از سر دختران بر کندندی، دوباره بر سر آنان کردندی، و این روزه روز، دختران آنرا نیمه بر سر نگاه داشتندی ! این که خود نشان از بلا تکلیفی “کرونیک” دختران، ترس از حضور پدر مادر در پاسگاه، جریمه نقدی، باتوم فراوان و سرو کله شکسته و خونین مالین داشتندی.


زمانی (از خیلی پیش تا خیلی پس) در اقصی نقاط جهان، به زنان تجاوز کردندی، و آنها را به عنوانه وسیله دیدندی. وسیلهٔ تمیز و مرتب کننده، پزنده، تولید مثل کننده، پرورش دهنده، شادی و رضا بخشنده و کتک خورنده. زمانی آنها را بیش از اندازه قدر دادندی (به گمانم زمان پرزیدنت احمدی نژاد بودندی) و تصمیم گرفتندی که آنها آفریده شدندی تا کانون خانواده را گرما بخشندی و زیاد لازم نبودندی که به دانشگاه رفتندی و یا کار کردندی. این گشادگی و بخشایش تا حدی بودندی که به آنها گفته شدندی اگر در خانه ماندندی و به پخت و پز مشغول گشتندی، دولت مهرورز به شما پول دادندی، که البته شتر دیدندی، ندیدندی! اگر هم خدای نکرده ماهواره دیدندی، گمراه شدندی و به خیابان امدندی و مطالبهٔ حقوق برابر کردندی (که خیلی غلط زیادی بودندی) به آنها باتوم مجانی، زندانی، اعتراف اجباری و تجاوز دادندی!

خلاصه که همه چی‌ در تاریخ بر ضد زنان بودندی و بودندی و بودندی، تا اینکه خود خدا دلش بر مردم بسوخندی و خانوم “فاطی آلیا” در کشور ایران، پاش به مجلس رسیدندی، و کلا قضیه را به توجیه عموم مردم دنیا رساندندی! این توجیه در ادامه یه ماجرای روزی بودندی که خانوم فاطی در مجلس در مورد حقوق زنان زر‌های فراوانی‌ زنندی! این سخنان گوهر بار خانوم فاطی که حالا برای خودش نماینده یه مجلسی شده بودندی، به مسان یک معجزه از ایشان در و رفتی‌. یکی‌ از گوهر‌های که ایشون فشوندندی، این بود: “ای زنان، اینقد قضیه را شلوغ نکردندی، در خانه تمرگیده خفه خون بگرفتندی و زر زیادی نزنندی که اگر شوهرانتان به شماکتک رساندندی و فحش دادندی، این که مشکلی نبودندی، خدا را شکر کنندی که زن سرتون نگرفتندی که زن فراوان حق مسلم آقایون بودندی.”
بعد تر هم (همین چند روز پیشکی) برای حمایت مجدد از خانواده، مجلس قانونی تصویب کردندی که اگر به هر دلیل (که بنا به احتمالاتی نارضایتی یه زنان از زندگی یه زناشویی و عدم دریافت طلاق بودندی) زن از زندگی غیبش زنندی، آقایون، نوش جانشان، توانستندی زن مجدد بگرفتندی. یک نفر نبودندی که به این نمایندگان مجلس بی‌شعور گفتندی که بابام جان، شاید برای حمایت از خانواده، بهتر باشندی طلاق زنی که یک سال از ادای وظأئف، تکرار میکنندی: “وظأئف” زناشویی سر باز زدندی ، شاید دلش طلاق خواستندی! به کجای دنیا بر خورندی که به زنی که شوهرش دلش تجدید فراش خواهندی، اجازه یه طلاق دادندی!؟ یعنی اونجا دقیقا کجای دنیا بودندی؟!؟!

خلاصه کنم که اندر محاسن زنان همین بس که گفتمی که موجوداتی بس صبور و مهربان بودندی، اما خدا اون روز را نیاوراندی که روی سگشان بالا امدندی، آنوقت به خیابانها امدندی، باتون فراوان خورندی. وقتی باتون دون آقایون ته کشیدندی، کلی به محاسن آقایان (که همان ریش بودندی) خندیدندی. حق آقای پرزیدنت احمدی نژاد و دار و دسته یه جنایت کارش را کفّ دستشان گزاشتندی و آزادی یه خود را به دست اورندی.
سپس دنیایی با عشق، محبت، برابری و بدون جنگ بنا گذارندی و آقایان رو هم به بردگی نگرفتندی، البته اون اوایل شاید به بردگی گرفتندی که کمی دلشان خنک شوندی! اما بعد پشیمان شدندی و مثل آقای “تایگر وودز” معذرت خواستندی.

این بود انشای امروز من: خانوم پاپیون

http://sarazare.tumblr.com/
February 16


بعد پست قبلی‌، “دلتنگی‌،” با کلی‌ مشاوره یه روانی، حقوقی، غذائی و ورزشی یک کم حالم بهتره، بذارین جریان خانوم پاپیون رو براتون بگم. این یکی از ترسناک‌ترین (وقتی اتفاق می‌افتاد) و خنده دارترین (وقتی بش فکر می کنم) خاطرات دوران دانشگاه منه.

دانشگاه من تو محدو دهٔ طرح ترافیک بود، و خانواده یه من یک سالی به نوک قلّه یه کوه تهران نقل مکان کرد که من مجبور شدم با هزار بد بختی و خواهش و التماس خوابگاه بگیرم (به بچه تهرونی‌ها خوابگاه نمیدادن.) طراحی یه این خوابگاه دلگیر و قدیمی اینجوری بود که هر طبقه ۴ تا راه رو داشت، تو هر راهرو ۳ تا اتاق بود و تو هر اتاق ۴ تا ۶ نفر زندگی میکردن که یک دستشوئ و اشپزخونه رو با هم تقسیم میکردن. من اتاق اول بغل دستشوئ بودم. از بد روزگار شایدم خوبه روزگار، هم اتاقی‌های من ۲ تا دختر عضو بسیج بودن، که یکیشون ۲۴/۷ مشغول نوحه گوش کردن و گریه کردن بود، و اون یکیشون هیچ وقت خوابگاه نبود ( توکل به خدا ایشالا همیشه جاهای خوب خوبی بود). قانوناً هیچ دختری اجازه نداشت بیشتر از یکی دو شب در هفته از خوابگاه غیبت کنه. هر شب ما رو حاضر غایب میکردن، باید آدرس همه یه فک و فامیل هامون رو که میخواستیم بریم خونشون به دفتر خوابگاه میدادیم، خانوادهامون باید اونو تائید میکردن، و هر شبی که میخواستیم بریم اونجا، باید به اطلاع دفتر خوابگاه میرسو ندیم و اونا هم زنگ میزدن و چک میکردن. حالا اگه اون فامیل تلفن نداشت، نمیدونم چی میشد! اما خوب از قضای روزگار این مسائل برای دختر خانوم‌های محترمه بسیجی زیاد جدی نبود، چون ظاهراً نیت بسیجی بودن، انسان رو از هر فکر گناه الود به دور میکنه.

القصه، در اتاق دوم (وسطی) ۴ تا دختر خانوم بسیجی سکنی گزیده بودن که یکیشون خانوم رئیس بسیج دختران دانشکده یه فنی بود: کامله دختر مجرد حدود ۳۵ ساله ائی بود (در مقایسه با ما جغله ۲۰ ساله ها!) قد بلندی داشت، لاغر اندام بود، صورتی سیه چرده، و چشمانی لوچ داشت، از نواحی یه مرکزی یه ایران بود. همه ما مثل سگ ازش میترسیدیم، شایدم مثل چند تا سگ هم زمان!؟! شایدم مثل گرگ یا پلنگ ازش میترسیدیم، خلاصه این بود که ازش میترسیدیم، خیلی زیاد!!

اتاق سوم هم همکلاسی‌های خودم بودن که باشون حال می کردم. یک شب که فکر کنم شب یلدا ائی چیزی بود، ما کلی مقدمات آماده کردیم که مهمونی بدیم. کلی غذا پختیم و میوه و شیرینی تدارک دیدیم. بعد از صرف همه چیز، به این نتیجه رسیدیم که کمی تکان خوردن، با ظاهر گناه الود قر کمری، اما صد البته با نیت قربتن الی الله، مبسوط به نظر می رسد. به سرمون زد نوار بذاریم برقصیم. حالا چه کرمی به جون ما افتاده بود که تو خوابگاه دانشکده یه فنی مهندسی نوار بذاریم و برقصیم، خدا عالمه و بنده یه حقیر بی‌تقصیر! (دانشکده یه فنی از همه مذهبی تر بود و بسیجش فعال تر)

با یک ضبط زپرتی و نوار ۵ زاری مجلس لهو و لعب زنانه یه ما به راه افتاد. ۲ دقیقه ائی از مجلس نگذشته بود و ما هنوز مجلس عیش و نوشمون گرم نشده بود که دیدیم از اتاق خانوم رئیس یکی داره محکم به دیوار میکوبه. ما اول این صدا رو به کوبیدن میخ به دیوار تعبیر کردیم و ادامه دادیم، بعد ۳۰ ثانیه، صدا به طرز مهیبی تکرار شد، که دیگه فکر کردیم یا دارن دیوار رو میارن پائین یا واقعا اعتراض میکنند. ما یک دقیقه ائی سکوت اختیار کردیم و بچه‌ها گفتن بی‌خیال، جمعش کنیم. من که بم خیلی‌ بر خورده بود، و عصبانی‌ شده بودم، گفتم به چه حقی‌ میکوبن به دیوار، ما یک مشت دختر هستیم که داریم با هم حال می‌کنیم. و همه از خدا خواسته قر دادن با آهنگ “انار انار بیا به بالینم” رو ادامه دادن. بار سوم آدم ناراضی (که هنوز نمیدونستیم کی‌ هست) اومد و چند تا مشت حواله یه در اتاق کرد. دوباره ضبط رو خاموش کردیم و صدامون در نیومد. بعد ۵ دقیقه با نهایت پر رویی دوباره شروع کردیم. این بار خانوم معترض آنچنان به در اتاق کوبید و شروع به اعتراض، تهدید و فحاشی کرد که من با توپ پر رفتم در رو باز کردم، آماده بودم که بگم: “چیه چشم نداری ببینی‌ ما یک کم خوش باشیم؟ اینجا که نامحرم نیست..” که ناگهان چهرهٔ بر افروخته یه خانوم رئیس رو دیدم. مثل کارتونها، صورتش داشت آتیش می‌گرفت و گوش هاش تبدیل به سوت قطار شده بود و سوت می‌کشید. خشکم زد. خانوم رئیس در رو هل داد جلو و اومد تو، با جدیتی غیر قابل توصیف گفت: “یا این کثافت کاری‌ها رو همین الان تموم می‌کنید یا من این ضبط رو از پنجره میندازم بیرون و شورت تک تکتون رو در میارم پاپیون می‌کنم رو سرتون تا آدم شین!” ما که با ورود ناگهانیش و خشم پاچه گیرش خشکمون زده بود و خودمون رو فردا تو دفتر انضباطی یه دانشگاه میدیدیم، با تصور شورت پاپیون شده رو سر تک تکمون، به هم نگاهی‌ کردیم و همه بلند بلند زدیم زیر خنده…

از غذا (اون یکی‌ غذا) دل خانوم پاپیون هم به رحم اومد و خودش هم زد زیر خنده. بعد از این که کلی‌ خندیدیم و اشک تو چشامون جمع شد، من دعوتش کردم که بیاد تو یه اتاق و یک چایی بخوره گلوش تازه شه. احساس عجیبی‌ به هممون دست میداد که خانوم رئیس رو مهمون کردیم، ما حتا از ترس وقتی‌ بش سلام میکردیم، تو چشمش نگاه نمی‌کردیم و همین چند دقیقه پیش قرار بود شورتمون رو پاپیون کنه بزنه به سرمون. اما بعد چند دقیقه یه کوتاه یخ‌ها شکسته شد و کلی‌ با هم گفتیم و خندیدیم. فهمیدیم که این خانوم رئیس پاپیون در واقع چه آدم خنده داری هست.

نتیجه این شد که من با این خانوم رئیس کلی‌ دوست شدم و کلی‌ از درد دل هاش رو شنیدم. برام از خانواده یه مذهبیش و شوهر خواهر کله گندش تو یه شهر کوچیکشون گفت. این که چه قد از او توقع دارن که عضو بسیج باشه و چطور او رو رئیس بسیج خواهران کردن. چطور شوهر خواهرش با پارتی بازی به جاهای بالا بالا رسیده و این که از او هم میترسه هم احساس میکنه او بش نظر بدی داره. میگفت که دلش نمیخواد اینقد فعال باشه و اعتقادات خانوادش و محیطی‌ که توش بزرگ شده، او رو مجبور به این بر خورد‌ها می‌کنه و این نقاب‌ها رو به صورتش میزنند. میگفت که برای او درس خوندن تو یه این دانشگاه خیلی‌ سخته، با سهمیه اومده دانشگاه و امیدی به تموم کردن مدرک مهندسی‌ نداره. به خاطره شوهر خواهر کله گندش، کسی‌ تو شهر جرات نکرده بیاد خواستگاریش و تا سن ۳۵ سالگی ازدواج نکرده. در صورتی‌ که ازدواج یکی‌ از آرزوهاش بوده. کلی‌ دلم رو با داستان‌های خودش به درد اورد. بم میگفت چقدر دلش می‌خواست که تو یه یک شهر بزرگ به دنیا اومده بود و یک کم خانوادش بش اجازه یه ابراز نظر میدادند. و خیلی‌ چیزا یه دیگه…

خلاصه…. دیگه بسه روغن داغ زدن به داستان زندگی‌ یه خانوم پاپیون. شما‌ها برین خوش باشین که زندگیتون این جوری نبوده. و من هم به بخش نتیجه گیری می‌رسم:

نتیجه گیری:

این بود انشای امروز من. امیدوارم خیلی‌ درسهای اخلاقی‌ یه زیادی از این داستان آموزنده گرفته باشید و اون رو برای بچه‌هاتون تعریف کنید. من خودم از این داستان نتیجه گرفتم امکان داره اون چیزی که ظاهر آدم‌ها نشون میده، کلی‌ با واقعیت فرق کنه. یاد گرفتم که آدم‌ها رو قضاوت نکنم و بتونم خودم رو جای اونها بذارم. حتا اگه بچه بسیجی‌ بودن. شاید آدم هایی که من مثل سگ‌ ازشون میترسم، نیاز به دوستی‌ یه من داشته باشن. کسی‌ چه میدونه، از همه مهمتر:

آیا هیچ گارانتی ائی وجود داره که اگه من با شکل و ظاهر او در خانواده یه او و با شرایط و تجربیات او بزرگ شده بودم، کسی‌ غیر از او میشدم؟


دلم گرفته ای دوست، حسرت خنده دارم

http://sarazare.tumblr.com

فوریه ۱۲

دلم گرفته‌ای دوست، حسرت خنده دارم

خسته‌ام خسته، نا‌ امید، تنها، افسرده، دلتنگ، غمگین ،،،،

نمیدونم چرا زندگی‌ اینقد به من سخت میگیره، چرا باید اینقد سختی و نگرانی با هم سر من میاد، اینقد بی‌ وقفه، دلم می‌خواد همه چیز رو بذارم برم، همه چیز رو فراموش کنم، انکار کنم… اصلا برم یک جای خیلی‌ دور، خیلی‌ خیلی‌ دور. یک جایی که هیچ کی‌ منو نشناسه، هیچ توقع ایی از من نداشته باشه…یک جایی که بتونم فقط خودم باشم و به خاطرات گذشتم و دل تنگی هام فکر کنم…

دلم تنگ آغوش پر مهر پدر و مادرم، بوسه بر صورت نرم و لطیف مادرم،، محبت‌های خوهرام، نصف شب دراز کشیدن پیش صبا و پچ پچ کردن تا صبح، دلم تنگ ادا‌های الهامه، وقتی‌ از دستش ناراحت میشدم، اینقد برام ادا در میاورد که منو بخندونه و آشتی‌ کنیم،،، دلم تنگ نشستن رو یه پیشخون آشپز خونه و نگاه کردن به مادرمه موقع ایی که آشپزی میکرد، دلم تنگ موقع ایه که دیوار‌های خونه رو با پدرم رنگ می‌کردم، وقتی‌ سعی‌ می‌کردم نقش پسر نداشته رو براش بازی کنم،، دلم تنگه خدا یا،،، دلم تنگه….

دلم تنگه بچگی هامه، اون موقع‌ها که از درخت بالا میرفتم، اون موقع که می‌تونستم به راحتی‌ خودم رو به نفهمی بزنم و از چیزا ئکه که نمی‌خوام وارد زندگیم بشن چشمپوشی کنم، اون موقع‌ای که می‌تونستم برم تو کمد بالای کمد رختخواب، در رو رو یه خودم ببندم و تصور کنم که یک شاهزاده هستم که روی قله یه یک کوه زندگی‌ می‌کنم، تنهای تنها. بعد خوابم ببره و مادرم در به در دنبالم بگرده.

دلم تنگه اون موقع هست که فرق بد و خوب رو فقط وقتی‌ می‌فهمیدم که مادرم یا الهام منو دعوا میکردن. دلم تنگه موقع ایه که بزرگترین غصه‌ام امتحان فردای شب چارشنبه سوری بود. دلم تنگه اون روزایی که روز شماری می‌کردم امتحانها ی ثلث دوم تموم شه و تعطیلات عید برسن. اون روزا که کتابام رو می‌بردم زیر میز خیاطی یه مادرم، وقتی‌ داشت پرده‌های نو میدوخت، ومن بلند بلند درسم رو حفظ می‌کردم. دلم نمیخواست هیچی‌ از حال و هوای عید از دست بدم. بعد وقتی‌ تعطیلات تموم میشد، اضطراب شب ۱۳ بدر بود که نگران پیک شادی تموم نشده بودم.

دلم تنگه شعار‌های سر صفه، “از جلو نظام! الله اکبر، خمینی رهبر،” بعد هم که خمینی به رحمت خدا رفت، باید میگفتیم “خامنه‌ای رهبر” که اصلا تو دهان نمیچرخید. به نظرم تقلب بود که اسم خمینی رو به همین سادگی‌ با خامنه‌ای جایگزین کنن.

ورزش صبح گاهی رو که حرفشو نزن، ازش متفنر بودم، اما عوضش عاشق کلاس خانوم آهنگران، معلم کلاس پنجم دبستان بودم. هنوز شور و شوق قبولی مدرسه یه فرزانگان یادمه، بعد هم خاطرات بی‌ انتهای دوران راهنمایی ودبیرستان، بدمینتون بازی کردن تو یه برف شدید زمستون، فراموش کردن شلوار ورزشی برای روزا ئکه ورزش داشتیم، کش رفتن لباس سرهمی الهام برای ورزش دبیرستان که ما رو میبردن سالن سر پوشیده که میتونستیم مانتو مقنعه رو در بیاریم و هند بال بازی کنیم و این کش رفتن همیشه با دعوا ختم میشد، فشار درسها،اقای صهبا و امتحانهای تستی که بانوار ضبط شده می گرفت، از معلم بده جبر اول دبیرستان و کلاس تقویتی با هدا و راحله و حنانه رفتن…

دلم تنگه گلفرشی سر قلهکه، .. چه قد دلم تنگ شده که برم تو اون گلفروشی، نیم ساعت وقت صرف انتخاب گل کنم، بعد گلها رو بدم دست علی‌ آقا، و زل بزنم به دستای علی‌ آقا که تو بستن گل معجزه میکرد… همه میگفتن سلیقه یه سارا تو انتخاب گل حرف نداره، اما سلیقه یه من بدون دستای علی‌ آقا هیچ بود.

دلم تنگه سینما فرهنگ رفتن ۱۵ دقیقه ایی ی، مادر جون، الهام، صبا و من یک هو تصمیم میگرفتیم بریم سینما،، ۵ دقیقه ایی از خونه میپریدیم بیرون، مادر جون میشست پشت رول و ما رو ۵ دقیقه ایی میرسوند سینما فرهنگ، من با حول و هراس از ماشین می‌پریدم بیرون و بلیط می‌خریدم، تا بقیه ماشین رو پارک کنند و بیان…

دلم تنگه شلوغی و ترافیک تهران، دلم تنگه خرید کردن تو تجریش، “سر پل،” “سر پل” داد زدن، هوای بدش و ترس‌ها و اضطراب‌های زندگی‌ یه اونجاست. حتا دلم تنگه عصبانیتت آدم هاست.

از همه یه اینا مهم تر، دلم تنگه عاشقی یه، ا ا ا ا ی ی ی ی، دلم تنگه عاشقی یه،…

دلم تنگه پارک جمشیدیه است، که از همه جا تو تهران به آسمون نزدیک تر بود، اون رستوران کردستان که بالای بالا یه پارک بود بود، با علی‌ همیشه موقع یه ناهار می‌رفتیم اونجا و کسی‌ به جز ما نبود.. کلی‌ اونجا مینشستیم، حرف میزدیم، عاشقی میکردیم. من خوشبخت بودم، خیلی خوشبخت…

دلم تنگه پارک جمشیدیست وقتی‌ با آزیتا میرفتم اونجا و با هم درد و دل‌های عاشقانه میکردیم.. وقتی با عمه فاطی اینا می‌رفتیم اونجا، ساندویچ کتلت میبردیم…

دلم تنگه دربند و لواشک‌های غیر بهداشتی شه، رستوران‌ها و کباب هاشه. خدا یا دلم تنگه…

دلم تنگه دف زدنه، کلاس دف رفتن و هیجان تمرین کردن هاشه…

خسته شدم از اضطراب، نگرانی، ترس، خستگی…

ای زندگی، خسته شدم از بزرگ شدن، از سگ دو زدن، از فهمیدن، از تنها بودن، از بازخواست شدن، از جواب پس دادن، از مسئولیت، از زنده بودن.

خسته شدم از تظاهر، از لبخند تصنع ایی، از سبک سنگین کردن، از بیم و هراس، از گریه‌های فرو خورده شده،، از اشک‌های ریخته شده، از اشک‌های ریخته نشده ،از امیدهای بر باد رفته، از ارزوهای دفن شده…

خسته شدم از صبح هایی که ساعتم زنگ میزنه و من رو از خواب ایران بیرون میکشه، ۵ دقیقه ایی فلج میمونم، میخوام تبخیر شدن آخرین قطره‌های شبنم رویاهام رو که رو ی شاخ و برگ دلتنگ روحم نشستن با همه وجود ببلعم، قبل از اینکه واقعیت زندگی‌ اونها رو تبخیر کنه… حس عجیبی بم دست میده، مثل اینکه واقعا کنار مادر و پدرو خانواده‌ام بودم، حس یاد آوری یه غربت، یاد آوری یه دوری، یاد آوری تنهایی…

دلم گرفته‌ای دوست، هوای گریه دارم.

دلم گرفته‌ای دوست، حسرت خنده دارم.



زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا

http://sarazare.tumblr.com/
February 8

اگه شما نمیدونستین، من خیلی وقت بود توجیه شده بودم که جرم وبلاگ نویسی، سنگ پرت کردن، شعار دادن، اخبار فیس بوک و بالاترین پخش کردن هم رتبه یه جنگ مسلحانه با نظامه. تازه راستش رو بگم، یک کمی سورپریز شدم که وبلاگ نویسی و فیس بوک رفتن یک جورائی هم جرم نگاه به نا محرم و زنا یی چیزی نیست، اگه از خودتون میپرسین این دختر چرا پرتو پلا میگه، پر بی راه نیست که این خاطرهٔ فوق العاده خودم رو از یک سفر بازدید از مناطق جنگی براتون بگم.

تابستون سال دوم دانشگاه بودم که قرار شد به سفر ده روز یه بازدید مناطق جنگی بریم. از بی حمومی و گرما یه خوزستان وتجربه خوردن چیزی شبیه به قیمه به خرج سپاه که از ۲۰۰ نفر، تنها ۱۰ تا از پسرا ی سربازی رفته تونستن بش لب بزنن که بگذریم، به خاطرهٔ شیرین “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا ” میرسیم.


جریان از این قراره که ما رو به دیدن یک تنگه ایی بردن که علی الظاهر شب یکی از عملیاتهای خونین، چند هزار ایرانی اونجا شهید شده بودن. به ما گفتن که خاک اینجا در واقع خاک شهیده چون این منطقه مدتها تحت اشغال عراقیها بوده و به موقع اجساد شهدا پاک سازی نشده (متاسفانه جزیات دقیق این محل، و اون عملیات یادم نیست، ماجرا مال ۱۰ سال پیشه و این نکته یه جزئی یه ماجراست!) خلاصه که از ما خواهش شد که به احترام این چند هزار شهید، کفشامون رو در بیاریم و پا به رهنه به زیارت بریم. منم که مثل همه، خیلی تحت تاثیر این ماجرا قرار گرفته بودم، کفشام رو دستم گرفتم و با چادر چاق چول مفصلی که داشتم، مثل خاله سوسکه، تو عالم خودم راه افتادم.


داشتم به عظمت این داستان فکر میکردم، تو این منطقه یه کوچیک، چند هزار نفر جونشون رو دادن به ما. چند هزار خانواده عزادار شدن، چند هزار بچه بی پدر، چند هزار مادر بی پسر و چند هزار زن بیوه شدن. از خودم میپرسیدم چه جور میشه که یه فرمانده میتونه ببینه که چند ده سرباز تو تیر راس دشمن برن جلو، تیر بخورن و زمین بیافتن، مثل آب خوردن، و باز اجازه بده چند صد نفر دیگه مثل برگ درخت بریزن، بعد از این که چند صد نفر رو هم رو هم افتادن، باز اجازه بده چند صد نفر دیگه برن، تا جایی که یک دیوار انسانی درست بشه که بقیه یه سربازها بتونن ردّ شن. خلاصه بد جوری تو این افکار بودم و خیلی منقلب شده بودم.

تو همین احوال بودم که ناگهان صدای خفیف و گرفته ی شنیدم که میگفت، “خواهر جورابت رو پات کن”
من که رشته یه افکارم یک هوو پاره شده بود، یک لحظه به خودم اومدم، به سمت راستم نگاه کردم و به دماغی که از وسط یه چادر سیاه بیرون بود، سلام کردم، گفتم: “ببخشید، چی فرمودین؟”
دماغ و چادر اومد کنارم و به من گفت: “می بینم جوراب پات نیست”


گفتم: “ببخشید، به علّت گرمی یه هوا، و تموم شدن جورابهای تمیزم در ۷-۸ روز گذشته، جوراب پام نکردم. امروز صبح، توقع نداشتم که قرار باشه جایی پای پیاده راه بریم.”
دماغ گفت:”خواهرم، میدونی اگه خدا یه نکرده نگاه نا محرم به مچ پای تو بیفته چه حکمی داره؟”
منم که تقریبا مطمئن بودم بیرون بودن مچ پا هیچ اشکالی نداره، حتا میشه باش نماز خوند، با لبخند گفتم: “نه، چه حکمی داره؟”
دماغ گفت: “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا”


بعد از گفتن این حکم کوبنده، که فراموش نکنیم معادل با دیدن مچ پای من از زیر چادر در یک صحرای بیابونی است، دماغ سرش رو انداخت پایین و تند تند رفت. 


منم بلافاصله از پشت سرش داد زدم: “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا چه حکمی داره؟”

حالا که فیسبوک حروم شد حالش خیلی بیشتره

http://sarazare.tumblr.com/
February 3

بنا به گزارش

http://rssnews.ir/News-202042.aspx
فیسبوک حروم اعلام شد

ولی خودمونیم، حالا که فیسبوک حروم شد حالش خیلی بیشتره،

مثل پارتی که حروم بود، مشروب که حروم بود، ویدئو که حروم بود، ورق که حروم بود، شطرنج که حروم بود، موسیقی که حروم بود، آستین کوتاه که حروم بود، موی زن که حروم بود، لاک ناخن که حروم بود، آرایش که حروم بود، نفس کشیدن زن که حروم بود، آواز خوندن زن که حروم بود، شنیدن صدای زن نا محرم که حروم بود، دوست پسر داشتن که حروم بود، سکس که حروم بود،

فکر کردن، حرف زدن، حق داشتن و سوال کردن که خیلی وقته حرومه،

مثل عزت نفس داشتن، ایمان داشتن، ایمان نداشتن، صداقت داشتن، آزاد بودن، صمیمیت و اعتماد، که حروم شد...


دلم میخواست که یک بار دیگه به من حق زندگی داده میشد


http://sarazare.tumblr.com
February 3

دلم میخواست که یک بار دیگه به من حق زندگی داده میشد

چی میشد اگه من تو ایران دنیا نیومده بودم؟

به جای این که از مصادف بودن اولین سالگرد تسخیر “لانه یه جاسوسی” با سالروز تولدم، به یه دلیل غیر قابل توصیف احساس خجالت کنم، احساس میکردم اون روز، خاصترین روز ساله


به جای اینکه با سرودهای انقلابی بزرگ شم، و با شنیدن اونا و دیدن تصویر شهدا و کشته شدگان انقلاب و جنگ، خون تو رگم منجمد شه، احتمالا به مایکل جکسون عشق میورزیدم


به جای این که در سن ۱۲ سالگی با تمام وجودم از دیدن فیلم هندی یا شو گوگوش احساس گناه کنم، سالی یک بار پولم رو جمع میکردم که یک کنسرت برم


به جای اینکه اولین باری که بعد قحطیهای جنگ بستنی یه کیم خوردم کاملا یادم باشه، یک شنبه ها تو cold stone با بچه های همکلاسیم بستنی میخوردم


به جای اینکه روز موشک بارون، در سن ۵ سالگی، آرزو کنم بمب تو خونه یه “طناز” اینا (همسایه یه طبقه پایین مون) بیفته، چون با طناز دعوام شده بود، آرزو میکردم دوچرخش پنچر شه


به جای اینکه در کلاس دوم دبیرستان به همراه ۲۱ نفر هم کلاسی هام، تنمون مثل بید بلرزه که زنگ تفریح رو میز ضرب گرفته بودیم و بزن به رقص راه انداخته بودیم، و حالا خانوم مدیر حاضر هممون رو درسته جر بده، احتمالا تو مسابقه یه رقص و آواز شرکت میکردم


به جای این که با گذشتن از کنار مخروبه های بیمارستان امام خمینی، و تصور بیمار ها، پرستار ها، پرسنل و و پزشکها ایی که اونجا کشته شدن بزرگ بشم، میتونستم برم پارکهای حفاظت شده و کمپ کنم


به جای اینکه از مامان بابام بپرسم چرا به شیشه های پنجره چسب ضربدری میزنند، میتونستم رو پنجرههای اتاقم با آبرنگ، عکس ماه و ستاره ها رو بکشم




به جای این که دوستا و همکلاسی هام به خاک و خون کشیده بشن، روزی که رئیس جمهور مورد علاقم به خاطر تقلب انتخاب نمیشه، به خودم قول میدادم دوره یه دیگه همه یه وقتم رو صرف تشویق کردن همفکرام برای رای دهی میکنم




به جای اینکه هر روز با ترس و وحشت اولین کارم بعد بیدار شدن این باشه که اخبار رو چک کنم ببینم کسی کشته شده یا اتفاق بدی افتاده، میتونستم برنامه کمدی شب قبل رو دوباره تماشا کنم


به جای این که روزهای تظاهرات با دلهره منتظر شنیدن خبری از خونوادم باشم که مطمئن شم به سلامتی برگشتن، میتونستم نگران نتیجه مسابقات لیگ فوتبال جوانان باشم


به جای اینکه با دیدن عکس و فیلم جوونا یه پر پر شده، چشمان سرخ مادران و پدران عزادار و شجاعت بی بدیل دخترها و پسرهای مملکتم، اشک چشام رو پر کنه و احساس کنم که انگار قلبم تو یه مشت کثیف شکنجه گر کهریزک داره لهٔ میشه و از لای انگشتش مثل یه ژله یه لزج بیرون میاد، میتونستم بزرگترین غصه یه زندگیم رو زلزله یه هائیتی بدونم




به جای اینکه این روزا خودم رو تصور کنم که چی کار میکردم اگه من نفر بعدی بودم که اعدام میشدم و یا تو زندان بم تجاوز میشد، میتونستم برم کلاس “تاریخ چه حقوق بشر” بر دارم و کلی به به چه چه کنم 


به جای اینکه احساس خفگی بم دست بده از اینکه نمیتونم همراه خواهرام به تظاهرات برم و تا صدا دارم فریاد بزنم و مشت گره کردم رو به رخ حکومت جبار بکشم، میرفتم با دوستام بیرون دیسکو و پارتی میکردم


چقدر دلم میخواد که یک بار دیگه به من حق زندگی داده میشد، اما این بار تو یه کشور متمدن و قانونمند به دنیا میومدم، بچگیم رو بدون استرس و ترس میگذروندم و اون کسی میشودم که میخوام باشم،

اصلا میدونی چی یه، دلم میخواست که یک بار دیگه به من حق زندگی داده میشد و تو ایرانی به دنیا میومدم که آزاد، سر بلند و شکوفاست

!... پروردگارا، تو نپروردی بلکه

http://sarazare.tumblr.com

January 30

پروردگا را، چه پرورده ای؟ خودت خجالت نمیکشی؟ اصلا آیا هیچ نقشی در پرورش این قوم داشته ای؟ کجا بودی وقتی این بسیجی‌ها و لباس شخصی‌ها بزرگ می‌شدن؟ تو هم از گزینش جمهوری یه اسلامی ردّ شدی؟ تو هم ۲ جای مختلف کار میکردی که کرایه خونه بدی؟ دنبال یک لقمه نون بودی؟ نکنه پرورش این کودکان معصوم رو به دست مهد کودک بیت رهبری سپرده بودی؟ خبر نداشتی که این بچه‌ها تبدیل به یک عده ذوب در ولایت می شن تو رو هم فراموش می کنن.

عجب روزگار غریبی یه ،

قبل از نفس کشیدن، باید وضوی شهادت گرفت که این دولت “مهر علی‌” لب گشوده شده به سوال رو بی‌ نصیب نمیگذاره، خودمونیم؛ علی‌ یا تو اون علی‌ نبودی که اینا میگن، یا این حکومت داستان هایی که از بچگی تو کله ما کردن رو نشنیده

حالا یه سوال، علی‌ آقا، آیا تو هم در اعدام جوون‌های مخالفت تعجیل میکردی که حکومتت حفظ بشه؟ تو هم موقع بیعت معترضین رو خس و خاشاک خطاب میکردی؟ پس چه مرگت بود که ۲۰ سال ساکت موندی تا وقتی‌ به حکومت برسی‌ که مردم میخوانت و حاضرن بات بیعت کنن؟

آیا تو هم حساب‌های بانکیت رو پر میکردی با دلار و یورو و آقازاده هات، حسن و حسین رو میگم، میفرستادی کشور‌های اروپایی عشق و حال. پس چه مرگت بود که شبا صورتت رو میپوشوندی میرفتی دم خونه یه فقرا غذا تقسیم میکردی. البته اگه منصف باشم، باید فکر کنم چون صدا سیما نداشتی‌، از سر ناچاری این کارو میکردی، واگر نه تو هم میرفتی جلو دوربین بین بچه‌های بی‌ سرپرست هزاری پخش میکردی.

چرا یه چیزی ته دل من میگه شایدم این دوست بی‌ خدای من راست میگه، میگه تو یک قاتل آدم کش بیشتر نبودی. اقلأ این حکومت که ادعا می‌کنه جا پای جا پای تو میذاره، یک مشت قاتل و آدم کش اون بالا مالا هاش نشستن.

پروردگارا، دست از سر داستان علی‌ برداریم، تو چه مرگته؟ کور شدی؟ نمی‌بینی چی‌ تو این مملکت میگذار؟ شاید هم از ترس بسیجی‌‌ها خفه خون گرفتی‌ حرف نمیزنی؟ شایدم تو اوین هستی‌؟ تو این مملکت جوان ها رو به جرم عضویت در یک وبسایت اعدام میکنند، و برادران بسیجی رو که ۱۰ نفر رو به ضرب گلوله از بین میبرند، تنها به جرم راه رفتن در خیابون و شعار دادن، تقدیر میکنند

هفتاد درصد فارغ التحصیل های دانشگاه ها زنان هستند، و نود درصد اونها بیکار، افسرده و سر خورده

زن، از نظر دولت، جنسی‌ لطیف و ستودنی یه که باید بسیار احترام شود و در حد توان اختیار بشه، والاترین وظیفه ش تولید مثل و خانه داری یه، در همین زمان فرزندان متکبر تو، همین بچه بسیجی‌‌ها رو میگم، مدافعین “آزادی یه مطلقه” جمهوری یه اسلامی، اونها رو مثل حیوان کتک میزنند و علی‌ رغم همه یه آزادی یه جنسی‌‌ای که به مومنین اسلام ایرانی‌ داده شده، همچنان تشنه یه تجاوز به عصمت و عفت خواهران و مادرانشون

اعتراف گیری، مثل آب خوردن، و اعتراف دهی‌ در دادگاه‌ها طوطی‌ وار: نه احساس ندامت، نه احساس خجالت، نه احساس سرشکستگی، نه غرور نه پشیمانی

تحصیل کرده ها، سوال کنندگان و روشن فکران، کافر و محارب؛ کور و کر شدگان رهبری رستگاران

دورغ: ارزش؛ کنجکاوی، صداقت و اعتراض مستحق اعدام

جبار قاضی و مدعی یه عدالت؛ مظلوم قربانی و متهم به مظلومیت

تو یه پروردگار هم که تو اعتراف تلو زیونیت گفتی‌ که کاملا پایبنده اصل ولایت فقیه هستی‌ و اون تنها راه رسیدن به تو و رستگاری تو اون دنیاست، چشاتم بازه باز بود خیره تو چشای قاضی، خوب ازش حساب میبردی. وقتی‌ به جون خامنه‌ قسم خوردی که ظالم و مستکبر دشمنان خارجی‌ هستن؛ و حکومت ولایت فقیه که نماینده یه مطلقه یه تو رو یه زمینه، همیشه به حق و هرکی‌ که سوالی یا انتقادی ازش بکنه، تو آتیش جهنم با نظارت شخصی‌ خودت میسوزونیش، از تو هم قطع امید کردم.

خلاصه که پروردگارا، تو نپروردی بلکه...!


My First Post!





http://sarazare.tumblr.com/

November 8

My First Post!

Right things come at the right times, right? I do believe in this most of the time, unless I really want something to happen and its not happening. Then I turn into this pessimistic, grumbling girl, who keeps thinking who the “Life” is to tell me if its the right time?
Anyway, since I heard about blogging the first time in my life, I wanted to have one of my very own, however, I was not sure what I am going to do with it? seriously: sharing my day to day activities: boring sharing my thoughts or dreams: lame utilize it as a mean to prove to people what a grateful and awesome girl I am: soooo naive filling it with nice, gorgeous and world friendly thoughts: stupid … neither was the right reason… and I never acted upon it until today, when I hit the “follow button” on my friend’s blog (Abdi, from Greenpoint, Brookly, whose mysterious and wonderful pictures always amuses me) to join his mailing list and boom, here I came on a page to register for my very own blog! Smiling at life’s sense of humor I was thinking if it is not the “right time”, when is it then? girl, you were thinking about it too often recently!
SO…. I registered and here I am. My little bird is learning how to fly (BTW, the little bird picture is from Abdi and Niko’s newly hatched Parrots!)…. Before officially starting to publish what is meant to be published by me, and in case you wanna have a little insight into how do I waste my life worrying, here is a short list of what is going in my life. I am:
  • making life’s BIGEST decisions
  • missing my family back home BiG time
  • dealing with school BiGer time
  • with the BiGGest anxiety, following the stuff happening in my home country
  • being happy for having great friends in life, while wondering how many of these great friends are really GREAT friends for a LIFE time
  • dealing with assimilation and not wanting to loose all my cultural heritage
  • and last but not least by any means: having the question of “Who am I?” pondering in my head for a few years

So… maybe it IS in fact the right time to start writing my very own blog. Sharing my thought with my friends and every body else who wants to invest their time in knowing what goes through a young-female-immigrant–grad-student’s mind and life. Maybe readers comments (whoever you are going to be I am already grateful for the fact you are reading this) will be the saviour. You know, I am looking for thoses little advises that are not meant to be serious but they can eventually turn your life upside down; in a good way, I hope!
So please bear with me for now, I just need to figure out where to start from….
P.S. This blog has no intention of improving any one’s english, since my own su***. So, unless I am making unforgivable mistakes and right “right” instead of “write,” don’t get too excited by finding my mistakes. ( think of a very serious kind of smily face here)
However, I very much appreciate your comments, even if I just ignore them with joy! (feel free to think of whatever smily face you think is most appropriate here!)

اسباب کشی‌

سلام خدمت شما خوانندگان عزیز و گرامی‌ و مهربون و خردسال و درشت سال،

نشر نوشتگانم به زبان پارسی‌ در وبلاگ فعلی‌ http://sarazare.tumblr.com/ یک کم بی‌ مزه بود. بنا به درخواست‌های مکرری که خودم از خودم کردم، امشب بالاخره مجبور به اضافه کردن آدرس جدید http://sarazare.blogspot.com/ شدم. امیدوارم اون دوستانی که قبلا به من لطف داشتن، این وبلاگ جدید رو هم دنبال کنند. از گذاشتن نظراتتون دریغ نکنید که من فقط و فقط و فقط برای نظراتت شما مینویسم! نه برای خوشی‌ زیادی که زده زیر دلم، چون نزده.

در ضمن لازم می‌دونم اضافه کنم از اونجایی که من فارسی رو با بهنویس تایپ می‌کنم، بعد از فنگلیسی نوشتن و تصحیح کردن گاهی غلط دیکته‌های زیبا و تکان دهند ائی از زیر دستم در میره، که این به هیچ عنوان نشون دهند یه این نیست که شما خیلی‌ با هوشید و فهمیدید من دیکته‌ام بده. این تنها نشان دهنده اینه که بهنویس لطف می‌کنه و دیکته بد منو بد تر میکنه!

با عشق-سارا

پانویس: قبل از ارسال نوشته یه جدید، نوشتگان قبلیم رو به اینجا منتقل می‌‌کنم.