http://sarazare.tumblr.com
فوریه ۲۸
قبل از خوندن این داستان واقعی و تکان دهنده، خواستم بتون بگم که من از هدف اصلی یه نویسنده و روزنامه انتخاب برای انتشار این داستان آگاهی ندارم؛ اما هدف من از منتشر کردن این داستان، به هیچ عنوان قصد ایراد گرفتن بر قومیت خاصی نیست. منظور تنها بیان داستان تلخ زندگی یه یک زن جوان است. ایرانی بودن این زن نه این داستان را برای من تلخ تر میکند و نه خشم من نسبت به آن پدر افزوده میشود. این زن از هر سرزمینی که بود، همین احساس همدردی رو در من بر می انگیخت که اکنون.
سارا
====================
“دست نوشتههای یک کارمند سازمان ملل در مشهد. روزنامه انتخاب ”:
بعنوان مأمور سازمان ملل در شناخت و تشخیص پناهندگان واقعی تحت کنوانسیون ۱۹۵۱ به مشهد رفته بودم . طبیعی است که اسم ”UN” و سازمان ملل خیلی دهن پر کن است. خیلیها فکر می کردند ما آنجا نشسته ایم تا صلح جهانی را تأمین کنیم.
از بیرون، همه فکر می کردند داخل آن ساختمان چه خبر است. این که هزاران افغانی به زحمت از کله سحر می آیند و صف می کشند تا بعد از سه روز بتوانند نوبت بگیرند و به داخل بیایند نیز مضاف بر آن شده بود افغانها فکر می کردند بعد از داخل شدن پذیرایی مفصلی می شوند و از آنها پرسیده می شود چه مشکلی دارند حتما بعدش می آیند و از هزار مشکل خود در ایران صحبت می کنند و بعد از آنها پرسیده می شود که کجای دنیا می خواهند بروند حتما آنها می گویند ژنو .بعد ما دست می زنیم و یک خدمتکار با سینی وارد می شود که داخل سینی یک بلیط لوفت هانزا به مقصد ژنو گذاشته شده است.
همکارها و دوستهای وزارت کشور هم آنجا بودند. به ما به چشم خائنین وطن فروش نگاه می کردند که می خواهند کشور را ایران افغانی کنند. طبق قوانین کنوانسیون ۱۹۵۱ کسانی که می خواهند ادعای پناهندگی کنند حتماً باید در کشوری خارج از محل زندگی خود این درخواست را بدهند و بسیار طبیعی است که هیچ ایرانی در داخل خاک ایران نمیتواند به دفتر یونهکر مراجعه کند و تقاضای پناهندگی بدهد. یک روز صبح زود که رفته بودم صلح جهانی را تأمین کنم متوجه شدم کسی که به داخل اتاق مصاحبه آمده یک دختر جوان است که با چادر روی خود را سخت گرفته و سر خود را به زیر انداخته است. خیلی از زنان افغانی وقتی به داخل می آمدند، به همین حال می آمدند و می پرسیدند کدام یک از ما مأمور سازمان ملل است. به مأمورین وزارت کشور اعتماد نداشند. از همکارم خواستم بیرون برود .
برایش توضیح دادم که هرگونه اطلاعی که او به ما بدهد کاملاً محفوظ می ماند و در پروندههای سازمان ملل ضبط شده و بدون اجازه او هیچ استفادهای از آن نمی شود. با متانت و آرامش و با احترام کامل از او خواستم حداقل صورتش را نشانم بدهد. خیلی راحت چادر را از سرش برداشت. روسری سرش بود. خیلی جوان بود ولی دور چشمانش کبودی می زد و رنگ زرد چهرهاش را گرفته بود. به امتحانیها نمی خورد. حدس زدم باید از فارسهای کابل باشد. اسمش را پرسیدم. اگر شروع به صحبت می کرد می توانستم بفهمم اهل کجای افغانستان است ولی آرام و شمرده گفت: من کمک می خواهم. فارسی خودمان را خالص صحبت می کرد. پرسیدم شما افغانی هستید؟ گفت: نه. گفتم: ما فقط برای افغانیها فعالیت می کنیم. بفرمایید که اهل کدام کشور هستید؟ گفت: ایران. مشهد. گفتم: متأسفم. لطفاً تشریف ببرید.
قبلاً هم چنین اتفاقی افتاده بود. ایرانی هایی که فکر می کردند مأمورین سازمان ملل، کبوترهای صلح هستند که هر کدام یک برگ زیتون بر منقار دارند، می آمدند و از حقوق بشر و غیره شکایت می کردند. کلی طول می کشید تا به آنها بفهمانیم سازمان ملل آژانسهای مختلف دارد و ما مأمورین کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان هستیم و آنها دست آخر بلند می شدند و با فحش و ناسزا آنجا را ترک می کردند .
با صدایی گرفته گفت : من کمک می خواهم . با خود گفتم باز این سناریو قرار است تکرار شود . به صندلی تکیه دادم و اجازه دادم مشکلش را بگوید . می گفت و من توضیح می دادم و او می رفت . مثل روزهای دیگر . گفت : من می خواهم مرا از دست شوهرم نجات بدهید . با لحن تمسخر آمیز گفتم : خوب به دادگاه خانواده بروید و درخواست کمک کنید . گفت : شوهرم افغانی است . شروع شد . باز هم یک بدبخت دیگر .
دختران ایرانی فقیر و بیچارهای که در ازای پرداخت پول به افغانیها فروخته می شدند تا مرد افغانی بتواند کارت اقامت بگیرد . رویه اشتباه وزارت کشور . ازدواج شرعی و غیر رسمی . چون افغانیها نمی توانند رسمی در ایران ازدواج کنند . شرعی ازدواج می کنند . قیمتش هم بین یکصدهزار تا یک میلیون تومان است . به راحتی به محلههای فقیر نشین می روند و دختر می خرند . وزارت کشور هم تبعه خودش را این طور حفظ می کرد که به شوهر اجازه اقامت می داد تا دختر مجبور نشود به افغانستان برود . بدبختها نمی دانند با ازدواج با یک افغانی تابعیت ایرانی خود را از دست می دهند . گفتم : کار شما چندان هم سخت نیست . بروید و دادخواست بدهید . دادگاه حکم می دهد و شوهرتان را هم از کشور اخراج می کنند .
گفت : نه می خواهم شما مرا نجات بدهید . گفتم : ما نمی توانیم . بعد با بیحوصلگی گفتم : خوب . بگو مشکل چیست . گفت : پدرم معتاد است . ما هفت تا خواهر و برادریم ، من بزرگتر از همه هستم. پدرم از من بدش می آید . می گوید دختر فقط بدبختی به بار می آورد . اگر پسر بودی می توانستی کمک خرج من باشی . منظورش از کمک خرج این است که می توانستم برایش مواد ببرم . لااقل بدوک می شدم و برایش جنس خوب می آوردم . خلاصه خیلی سر کوفت می زد . زیاد داستان جدیدی نبود . نگاهش کردم . مستقیم و خیره به موزاییک جلوی پایش نگاه می کرد . پاهایش را محکم به هم چسبانده بود ولی پاهایش می لرزیدند . دست خود را روی پایش گذاشت تا جلوی لرزش را بگیرد . ولی دستهایش هم لرزیدند .
تا اینکه غلام سخی آمد . من فقط می توانستم کارهای خانه را بکنم . کسی هم خواستگاری من نمی آمد . ما در محله فقیر نشین پشت طلاب زندگی می کنیم . یک خانه خرابه داریم و مادرم در خانههای مردم کار می کند تا بتواند خرج ما و مواد بابام را بدهد . غلام سخی آمد پیش پدرم . پدرم مرا برانداز کرد و گفت : یک میلیون تومان می خواهم . غلام سخی رفت و فردا با یک بسته تریاک آمد . با هم چانه زدند و سر هفتصدهزار تومان توافق کردند . دیگر هرچه تریاک آورد ، پدرم کمتر از هفتصدهزار تومان رضایت نداد . غلام سخی مهلت خواست و یک هفته بعد آمد و پول را داد و من نزد صلای محله به عقد غلام در آمدم . گفتم : خوب اینکه چیز تازهای نیست . متاسفانه به دلیل رویه غلط اداره اتباع امور خارجه وجهل مردم این اتفاق زیاد می افتد . ما کاری نمی توانیم بکنیم ولی حداقل دادگستری خوب عمل می کند بروید و دادخواست طلاق بدهید.
لحظهای چشم در چشم من دوخت و چیزی نگفت در عمق چشمانش خواندم که خود را بسیار دور از من می بیند در حالی که کمتر از ۳ متر با من فاصله دارد. گفت : حداقل گوش کنید . گفتم : ما وقت گوش کردن نداریم . بفرمایید . به چشمانم زل زد و با بغضی فرو خورده گفت : باید گوش کنید . سیگاری آتش زدم و تکیه دادم و با دست اشاره کردم که ادامه دهد . گفت : من فقط هفتهای یک شب غلام سخی را می بینم . گفتم : آخر این هم شد مشکل ؟ حتما می رود دنبال پخش مواد . گفت : شاید هم برود ولی این مشکل من نیست . گفتم : خانم دست بردار . چند سالته ؟گفت : ۱۹ سال . گفتم : شکر خدا که عقلت کار می کنه ؟ گفت : نمی دانم . بیش از حد آرام بود . عصبی شده بودم . گفتم : خانم جان . دخترم . زندگی قواعد خاص خودش را دارد . شوهر را باید در خانه نگهداشت . اگر هم سر به راه نیست جدا شو . این که مشکلی نیست . گفت : نمی دانم . گفتم : پس مشکلت چیه ؟ گفت : من هفت تا شوهر دارم
…
نمی دانستم چه باید بگویم . خشک شدم . اشک از چشمانش سرازیر شد . لرزش پایش بیشتر شد . سرش را به زیر انداخت و ادامه داد . گفت: اوایل فقط می ترسیدم و گریه می کردم . از خود غلام سخی هم می ترسیدم ولی وقتی شبهای بعد آدمهای دیگر آمدند نمی توانستم هیچ جیزبگویم یا خفه می شدم یا خفهام می کردند . گفتم : کتکت می زدنند ؟ گفت : اوهوم . گفتم : همه افغانی هستند ؟ شش تای دیگر ؟ گفت : اوهوم. دیگر تحمل نکرد . هنوز هم دلم می لرزد . گریه به این تلخی تا به حال ندیده بودم . فقط گریه کرد و دستانش می لرزیدند . گفت : به غلام سخی گفتم چرا پدر سگ ؟ گفت : من که پول نداشتم . هفت نفر شدیم . نفری صد هزار تومان گذاشتیم وسط . خوب آنها هم حقشان را می خواهند . گفتم : بیرحم بیهمه چیز ، لااقل به من رحم کن . گفت : رحم که ما را ارضا نمی کند .
حالا آمدهام شما برای من کاری بکنید . تو را به خدا نجاتم بدهید . دوبار رفتم قهر به خانه ، قبل از اینکه چیزی بگویم پدرم مرا با کتک انداخت بیرون . می ترسید غلام سخی بیاید و پولش را پس بگیرد . غلام سخی مرا می آورد به خانه و دوباره همان قضایا .I…I بدبخت شدهام . I… Iفقط یک توده گوشت و استخوان شدهام . تو را به خدا نجاتم بدهید . بلند شدم. دوست وکیلی داشتم که در آنجا وکالت می کرد. با موبایل بهش زنگ زدم و گفتم یک مشکل خاص دارم و تمام حق الوکالهاش را خودم می پردازم . بلند شد . گفتم : اگر نمی تواند راه برود اجازه بدهد آمبولانس خبر کنم . گفت : که می تواند راه برود . با هم آهسته از اتاق بیرون رفتیم . همکارم اداره اتباعم با اخم به من نگاه کرد . پیش خود می گفت که این خائنین کم دردسر دارند . حالا زن افغانی را هم با خود بیرون می برند . به آرامی گفتم که چادرش را بر سرش بیاندازد . وقتی از پلهها می رفتیم از او پرسیدم صبحانه خورده است یا نه ؟ گفت : که فقط روزی یک وعده غذا می خورد . پیشانیاش عرق کرده بود . آهسته گفت : من حامله هستم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر