دانشگاه من تو محدو دهٔ طرح ترافیک بود، و خانواده یه من یک سالی به نوک قلّه یه کوه تهران نقل مکان کرد که من مجبور شدم با هزار بد بختی و خواهش و التماس خوابگاه بگیرم (به بچه تهرونیها خوابگاه نمیدادن.) طراحی یه این خوابگاه دلگیر و قدیمی اینجوری بود که هر طبقه ۴ تا راه رو داشت، تو هر راهرو ۳ تا اتاق بود و تو هر اتاق ۴ تا ۶ نفر زندگی میکردن که یک دستشوئ و اشپزخونه رو با هم تقسیم میکردن. من اتاق اول بغل دستشوئ بودم. از بد روزگار شایدم خوبه روزگار، هم اتاقیهای من ۲ تا دختر عضو بسیج بودن، که یکیشون ۲۴/۷ مشغول نوحه گوش کردن و گریه کردن بود، و اون یکیشون هیچ وقت خوابگاه نبود ( توکل به خدا ایشالا همیشه جاهای خوب خوبی بود). قانوناً هیچ دختری اجازه نداشت بیشتر از یکی دو شب در هفته از خوابگاه غیبت کنه. هر شب ما رو حاضر غایب میکردن، باید آدرس همه یه فک و فامیل هامون رو که میخواستیم بریم خونشون به دفتر خوابگاه میدادیم، خانوادهامون باید اونو تائید میکردن، و هر شبی که میخواستیم بریم اونجا، باید به اطلاع دفتر خوابگاه میرسو ندیم و اونا هم زنگ میزدن و چک میکردن. حالا اگه اون فامیل تلفن نداشت، نمیدونم چی میشد! اما خوب از قضای روزگار این مسائل برای دختر خانومهای محترمه بسیجی زیاد جدی نبود، چون ظاهراً نیت بسیجی بودن، انسان رو از هر فکر گناه الود به دور میکنه.
القصه، در اتاق دوم (وسطی) ۴ تا دختر خانوم بسیجی سکنی گزیده بودن که یکیشون خانوم رئیس بسیج دختران دانشکده یه فنی بود: کامله دختر مجرد حدود ۳۵ ساله ائی بود (در مقایسه با ما جغله ۲۰ ساله ها!) قد بلندی داشت، لاغر اندام بود، صورتی سیه چرده، و چشمانی لوچ داشت، از نواحی یه مرکزی یه ایران بود. همه ما مثل سگ ازش میترسیدیم، شایدم مثل چند تا سگ هم زمان!؟! شایدم مثل گرگ یا پلنگ ازش میترسیدیم، خلاصه این بود که ازش میترسیدیم، خیلی زیاد!!
اتاق سوم هم همکلاسیهای خودم بودن که باشون حال می کردم. یک شب که فکر کنم شب یلدا ائی چیزی بود، ما کلی مقدمات آماده کردیم که مهمونی بدیم. کلی غذا پختیم و میوه و شیرینی تدارک دیدیم. بعد از صرف همه چیز، به این نتیجه رسیدیم که کمی تکان خوردن، با ظاهر گناه الود قر کمری، اما صد البته با نیت قربتن الی الله، مبسوط به نظر می رسد. به سرمون زد نوار بذاریم برقصیم. حالا چه کرمی به جون ما افتاده بود که تو خوابگاه دانشکده یه فنی مهندسی نوار بذاریم و برقصیم، خدا عالمه و بنده یه حقیر بیتقصیر! (دانشکده یه فنی از همه مذهبی تر بود و بسیجش فعال تر)
با یک ضبط زپرتی و نوار ۵ زاری مجلس لهو و لعب زنانه یه ما به راه افتاد. ۲ دقیقه ائی از مجلس نگذشته بود و ما هنوز مجلس عیش و نوشمون گرم نشده بود که دیدیم از اتاق خانوم رئیس یکی داره محکم به دیوار میکوبه. ما اول این صدا رو به کوبیدن میخ به دیوار تعبیر کردیم و ادامه دادیم، بعد ۳۰ ثانیه، صدا به طرز مهیبی تکرار شد، که دیگه فکر کردیم یا دارن دیوار رو میارن پائین یا واقعا اعتراض میکنند. ما یک دقیقه ائی سکوت اختیار کردیم و بچهها گفتن بیخیال، جمعش کنیم. من که بم خیلی بر خورده بود، و عصبانی شده بودم، گفتم به چه حقی میکوبن به دیوار، ما یک مشت دختر هستیم که داریم با هم حال میکنیم. و همه از خدا خواسته قر دادن با آهنگ “انار انار بیا به بالینم” رو ادامه دادن. بار سوم آدم ناراضی (که هنوز نمیدونستیم کی هست) اومد و چند تا مشت حواله یه در اتاق کرد. دوباره ضبط رو خاموش کردیم و صدامون در نیومد. بعد ۵ دقیقه با نهایت پر رویی دوباره شروع کردیم. این بار خانوم معترض آنچنان به در اتاق کوبید و شروع به اعتراض، تهدید و فحاشی کرد که من با توپ پر رفتم در رو باز کردم، آماده بودم که بگم: “چیه چشم نداری ببینی ما یک کم خوش باشیم؟ اینجا که نامحرم نیست..” که ناگهان چهرهٔ بر افروخته یه خانوم رئیس رو دیدم. مثل کارتونها، صورتش داشت آتیش میگرفت و گوش هاش تبدیل به سوت قطار شده بود و سوت میکشید. خشکم زد. خانوم رئیس در رو هل داد جلو و اومد تو، با جدیتی غیر قابل توصیف گفت: “یا این کثافت کاریها رو همین الان تموم میکنید یا من این ضبط رو از پنجره میندازم بیرون و شورت تک تکتون رو در میارم پاپیون میکنم رو سرتون تا آدم شین!” ما که با ورود ناگهانیش و خشم پاچه گیرش خشکمون زده بود و خودمون رو فردا تو دفتر انضباطی یه دانشگاه میدیدیم، با تصور شورت پاپیون شده رو سر تک تکمون، به هم نگاهی کردیم و همه بلند بلند زدیم زیر خنده…
از غذا (اون یکی غذا) دل خانوم پاپیون هم به رحم اومد و خودش هم زد زیر خنده. بعد از این که کلی خندیدیم و اشک تو چشامون جمع شد، من دعوتش کردم که بیاد تو یه اتاق و یک چایی بخوره گلوش تازه شه. احساس عجیبی به هممون دست میداد که خانوم رئیس رو مهمون کردیم، ما حتا از ترس وقتی بش سلام میکردیم، تو چشمش نگاه نمیکردیم و همین چند دقیقه پیش قرار بود شورتمون رو پاپیون کنه بزنه به سرمون. اما بعد چند دقیقه یه کوتاه یخها شکسته شد و کلی با هم گفتیم و خندیدیم. فهمیدیم که این خانوم رئیس پاپیون در واقع چه آدم خنده داری هست.
نتیجه این شد که من با این خانوم رئیس کلی دوست شدم و کلی از درد دل هاش رو شنیدم. برام از خانواده یه مذهبیش و شوهر خواهر کله گندش تو یه شهر کوچیکشون گفت. این که چه قد از او توقع دارن که عضو بسیج باشه و چطور او رو رئیس بسیج خواهران کردن. چطور شوهر خواهرش با پارتی بازی به جاهای بالا بالا رسیده و این که از او هم میترسه هم احساس میکنه او بش نظر بدی داره. میگفت که دلش نمیخواد اینقد فعال باشه و اعتقادات خانوادش و محیطی که توش بزرگ شده، او رو مجبور به این بر خوردها میکنه و این نقابها رو به صورتش میزنند. میگفت که برای او درس خوندن تو یه این دانشگاه خیلی سخته، با سهمیه اومده دانشگاه و امیدی به تموم کردن مدرک مهندسی نداره. به خاطره شوهر خواهر کله گندش، کسی تو شهر جرات نکرده بیاد خواستگاریش و تا سن ۳۵ سالگی ازدواج نکرده. در صورتی که ازدواج یکی از آرزوهاش بوده. کلی دلم رو با داستانهای خودش به درد اورد. بم میگفت چقدر دلش میخواست که تو یه یک شهر بزرگ به دنیا اومده بود و یک کم خانوادش بش اجازه یه ابراز نظر میدادند. و خیلی چیزا یه دیگه…
خلاصه…. دیگه بسه روغن داغ زدن به داستان زندگی یه خانوم پاپیون. شماها برین خوش باشین که زندگیتون این جوری نبوده. و من هم به بخش نتیجه گیری میرسم:
نتیجه گیری:
این بود انشای امروز من. امیدوارم خیلی درسهای اخلاقی یه زیادی از این داستان آموزنده گرفته باشید و اون رو برای بچههاتون تعریف کنید. من خودم از این داستان نتیجه گرفتم امکان داره اون چیزی که ظاهر آدمها نشون میده، کلی با واقعیت فرق کنه. یاد گرفتم که آدمها رو قضاوت نکنم و بتونم خودم رو جای اونها بذارم. حتا اگه بچه بسیجی بودن. شاید آدم هایی که من مثل سگ ازشون میترسم، نیاز به دوستی یه من داشته باشن. کسی چه میدونه، از همه مهمتر:
آیا هیچ گارانتی ائی وجود داره که اگه من با شکل و ظاهر او در خانواده یه او و با شرایط و تجربیات او بزرگ شده بودم، کسی غیر از او میشدم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر