http://sarazare.tumblr.com
فوریه ۱۲
دلم گرفتهای دوست، حسرت خنده دارم
خستهام خسته، نا امید، تنها، افسرده، دلتنگ، غمگین ،،،،
نمیدونم چرا زندگی اینقد به من سخت میگیره، چرا باید اینقد سختی و نگرانی با هم سر من میاد، اینقد بی وقفه، دلم میخواد همه چیز رو بذارم برم، همه چیز رو فراموش کنم، انکار کنم… اصلا برم یک جای خیلی دور، خیلی خیلی دور. یک جایی که هیچ کی منو نشناسه، هیچ توقع ایی از من نداشته باشه…یک جایی که بتونم فقط خودم باشم و به خاطرات گذشتم و دل تنگی هام فکر کنم…
دلم تنگ آغوش پر مهر پدر و مادرم، بوسه بر صورت نرم و لطیف مادرم،، محبتهای خوهرام، نصف شب دراز کشیدن پیش صبا و پچ پچ کردن تا صبح، دلم تنگ اداهای الهامه، وقتی از دستش ناراحت میشدم، اینقد برام ادا در میاورد که منو بخندونه و آشتی کنیم،،، دلم تنگ نشستن رو یه پیشخون آشپز خونه و نگاه کردن به مادرمه موقع ایی که آشپزی میکرد، دلم تنگ موقع ایه که دیوارهای خونه رو با پدرم رنگ میکردم، وقتی سعی میکردم نقش پسر نداشته رو براش بازی کنم،، دلم تنگه خدا یا،،، دلم تنگه….
دلم تنگه بچگی هامه، اون موقعها که از درخت بالا میرفتم، اون موقع که میتونستم به راحتی خودم رو به نفهمی بزنم و از چیزا ئکه که نمیخوام وارد زندگیم بشن چشمپوشی کنم، اون موقعای که میتونستم برم تو کمد بالای کمد رختخواب، در رو رو یه خودم ببندم و تصور کنم که یک شاهزاده هستم که روی قله یه یک کوه زندگی میکنم، تنهای تنها. بعد خوابم ببره و مادرم در به در دنبالم بگرده.
دلم تنگه اون موقع هست که فرق بد و خوب رو فقط وقتی میفهمیدم که مادرم یا الهام منو دعوا میکردن. دلم تنگه موقع ایه که بزرگترین غصهام امتحان فردای شب چارشنبه سوری بود. دلم تنگه اون روزایی که روز شماری میکردم امتحانها ی ثلث دوم تموم شه و تعطیلات عید برسن. اون روزا که کتابام رو میبردم زیر میز خیاطی یه مادرم، وقتی داشت پردههای نو میدوخت، ومن بلند بلند درسم رو حفظ میکردم. دلم نمیخواست هیچی از حال و هوای عید از دست بدم. بعد وقتی تعطیلات تموم میشد، اضطراب شب ۱۳ بدر بود که نگران پیک شادی تموم نشده بودم.
دلم تنگه شعارهای سر صفه، “از جلو نظام! الله اکبر، خمینی رهبر،” بعد هم که خمینی به رحمت خدا رفت، باید میگفتیم “خامنهای رهبر” که اصلا تو دهان نمیچرخید. به نظرم تقلب بود که اسم خمینی رو به همین سادگی با خامنهای جایگزین کنن.
ورزش صبح گاهی رو که حرفشو نزن، ازش متفنر بودم، اما عوضش عاشق کلاس خانوم آهنگران، معلم کلاس پنجم دبستان بودم. هنوز شور و شوق قبولی مدرسه یه فرزانگان یادمه، بعد هم خاطرات بی انتهای دوران راهنمایی ودبیرستان، بدمینتون بازی کردن تو یه برف شدید زمستون، فراموش کردن شلوار ورزشی برای روزا ئکه ورزش داشتیم، کش رفتن لباس سرهمی الهام برای ورزش دبیرستان که ما رو میبردن سالن سر پوشیده که میتونستیم مانتو مقنعه رو در بیاریم و هند بال بازی کنیم و این کش رفتن همیشه با دعوا ختم میشد، فشار درسها،اقای صهبا و امتحانهای تستی که بانوار ضبط شده می گرفت، از معلم بده جبر اول دبیرستان و کلاس تقویتی با هدا و راحله و حنانه رفتن…
دلم تنگه گلفرشی سر قلهکه، .. چه قد دلم تنگ شده که برم تو اون گلفروشی، نیم ساعت وقت صرف انتخاب گل کنم، بعد گلها رو بدم دست علی آقا، و زل بزنم به دستای علی آقا که تو بستن گل معجزه میکرد… همه میگفتن سلیقه یه سارا تو انتخاب گل حرف نداره، اما سلیقه یه من بدون دستای علی آقا هیچ بود.
دلم تنگه سینما فرهنگ رفتن ۱۵ دقیقه ایی ی، مادر جون، الهام، صبا و من یک هو تصمیم میگرفتیم بریم سینما،، ۵ دقیقه ایی از خونه میپریدیم بیرون، مادر جون میشست پشت رول و ما رو ۵ دقیقه ایی میرسوند سینما فرهنگ، من با حول و هراس از ماشین میپریدم بیرون و بلیط میخریدم، تا بقیه ماشین رو پارک کنند و بیان…
دلم تنگه شلوغی و ترافیک تهران، دلم تنگه خرید کردن تو تجریش، “سر پل،” “سر پل” داد زدن، هوای بدش و ترسها و اضطرابهای زندگی یه اونجاست. حتا دلم تنگه عصبانیتت آدم هاست.
از همه یه اینا مهم تر، دلم تنگه عاشقی یه، ا ا ا ا ی ی ی ی، دلم تنگه عاشقی یه،…
دلم تنگه پارک جمشیدیه است، که از همه جا تو تهران به آسمون نزدیک تر بود، اون رستوران کردستان که بالای بالا یه پارک بود بود، با علی همیشه موقع یه ناهار میرفتیم اونجا و کسی به جز ما نبود.. کلی اونجا مینشستیم، حرف میزدیم، عاشقی میکردیم. من خوشبخت بودم، خیلی خوشبخت…
دلم تنگه پارک جمشیدیست وقتی با آزیتا میرفتم اونجا و با هم درد و دلهای عاشقانه میکردیم.. وقتی با عمه فاطی اینا میرفتیم اونجا، ساندویچ کتلت میبردیم…
دلم تنگه دربند و لواشکهای غیر بهداشتی شه، رستورانها و کباب هاشه. خدا یا دلم تنگه…
دلم تنگه دف زدنه، کلاس دف رفتن و هیجان تمرین کردن هاشه…
خسته شدم از اضطراب، نگرانی، ترس، خستگی…
ای زندگی، خسته شدم از بزرگ شدن، از سگ دو زدن، از فهمیدن، از تنها بودن، از بازخواست شدن، از جواب پس دادن، از مسئولیت، از زنده بودن.
خسته شدم از تظاهر، از لبخند تصنع ایی، از سبک سنگین کردن، از بیم و هراس، از گریههای فرو خورده شده،، از اشکهای ریخته شده، از اشکهای ریخته نشده ،از امیدهای بر باد رفته، از ارزوهای دفن شده…
خسته شدم از صبح هایی که ساعتم زنگ میزنه و من رو از خواب ایران بیرون میکشه، ۵ دقیقه ایی فلج میمونم، میخوام تبخیر شدن آخرین قطرههای شبنم رویاهام رو که رو ی شاخ و برگ دلتنگ روحم نشستن با همه وجود ببلعم، قبل از اینکه واقعیت زندگی اونها رو تبخیر کنه… حس عجیبی بم دست میده، مثل اینکه واقعا کنار مادر و پدرو خانوادهام بودم، حس یاد آوری یه غربت، یاد آوری یه دوری، یاد آوری تنهایی…
دلم گرفتهای دوست، هوای گریه دارم.
دلم گرفتهای دوست، حسرت خنده دارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر