سری نوشته های روزی که مردم، همه در یک صبح بی خواب نوشته شد. همه ورژن های دنبال هم یک داستانند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
روزی که مُردَم
تنها آرزویم این بود که خانوادهام نفهمد
آخر از مردنم خجالت میکشیدم.
مادرم با چه رو سیاهی به در و همسایه میگفت:
دخترم که به فرنگ رفته بود،
به آرامی مرد!
خدا شاهده گفته بود میخواهم دکتر بشوم
نه این که بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر