۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

دروغ گو دشمن خداست

دروغ گو دشمن خداست

در وسط بحث‌های داغ "محاربه" و اینکه کی‌ محارب هست و کی‌ نیست، با خودم فکر می‌کردم که بنازم اعتماد به نفس جمهوری اسلامی رو که مردم رو به جرم سنگ پرانی یا حرف خلاف میل دولت زدن، کیلو ائی کیلو ائی محارب و محکوم به اعدام اعلام میکنه و عملا کک کسی‌ هم نمی‌‌گزه!

بعد از اینکه کمی‌ بیشتر فکر کردم، یاد اون جمله یه مشهور بچگی‌ مون افتادم: "دروغ گو دشمن خداست." یکی‌ نیست بگه چه جوره که تو این مملکت بسیار حساس که سنگ پرانی جوونا، جنگ با خداست، رئیس جمهوری که صبح و شب دروغ‌های گنده گنده میگه، خیلی‌ بزرگتر از قد و قواره یه خودش و همه فک و فامیلش، به جرم دشمنی با خدا محاکمه نمی‌شه.

بعدش دیگه هر چی‌ بیشتر فکر کردم، جوابی‌ برای این سوال پیدا نکردم: اگه ادعا‌های احمدی نژاد نسبت به هاشمی‌ راست بودن، پس چرا هیچ اتفاقی‌ نیفتاد و هاشمی‌ هم چنان از سران عزیز نظام حساب می‌شه، اگه دروغ بود، چرا هیچ کی‌ به این چوپون دروغ گو هیچی‌ نگفت؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

قاضی کور

می‌خوام یک داستان برات بگم. از زندگی‌ یه کسی‌ که هیچ وقت فکرش رو هم نمیکرد که داستانش گفته بشه. من با چشمای خودم مریم رو در دادگاه خانواده دیدم (۱۰ سال پیش، زمانی‌ که برای برنامه خانواده شبکه یک گزارش تهیه می‌کردم)، زنی‌ که با کلفتی روزگار خودش، بابک، پسر ۵ ساله مثل ماهش و اسد، شوهر هروینیش رو میگذروند. وقتی‌ دستان زندگیش رو برام گفت آنچنان بغض به گلوم فشار اورد که تا روزها گلو درد داشتم، حتا آب خوردن برام زجر بود. برای اولین بار تو زندگیم غم باد گرفتم.

نمیدونم چرا اما دستان علاالدین‌ش از همه بیشتر منو تکون داد، و از همه بهتر یادمه. برام تعریف میکرد که تو زمستون پارسال با کلی‌ بد بختی یک علاالدین قسطی خریده بود که اتاق درب و داغونش رو گرم کنه. یک روز سر و کله یه اسد بعد هفته‌ها پیدا می‌شه، مریم رو کتک مفصلی میزنه که تو غلط کردی علاالدین خریدی. علاالدین رو بر میداره که بره. مریم گفت ازش التماس کردم، گفتم هنوز سر این علاالدین بدهکارم، تو رو خدا نبرش. بابک مریضه، هوا یخبندونه. گفتم هفته یه دیگه عید می‌شه، عیدی میگرم، همش رو بت میدم، تو رو خدا اینو نبر.... اینبار هم خودش هم بابک، کتک خوردن.

هفته یه بعد، اسد اومد، عیدی رو همراه پتو‌ها برد...

مریم با آنچنان عزت نفسی‌ سعی‌ میکرد جلوی خودش رو بگیر و گریه نکنه که جیگر من تیکه تیکه شد. ازش پرسیدم حالا اسد کجاست؟ گفت امروز بالاخره اومده دادگاه. چند بار که دادگاه اخطاریه فرستاد نیومد، فقط منو کتک زد. گفتم خوب ایشالا امروز دیگه حکم طلاق رو میگیری، نگران نباش. چشماش به چشام خیره شد، و اشکاش سرازیر... ولی‌ بدون لرزشی تو صداش بم گفت: برای اینکه حکم طلاق رو بم بدن، باید ثابت بشه معتاد به هروینه. ولی‌ خیلی‌‌ها یک کارایی می‌کنن، نمیدونم پوست هندونه میخورن، دارو میخورن، میگن آزمایش خون نشون نمیده معتاد ن. من کلی‌ دلم براش سوخت. ولی‌ وقتی‌ یک جونور مچاله شده رو جلوی دره دادگاه دیدم که دو تا سرباز بلندش کردن، مثل یک جعبه خالی‌، و بردنش تو یه اتاق دادگاه، گفتم، مگه می‌شه هم چین آدمی‌ که حتا وقتی‌ بلندش کردن بیدار نشد، در بره. یک کم آروم شدم.

چند هفته بعد، باز هم مریم رو تو دادگاه دیدم، داغون تر، پیر تر و شکسته تر از اون چه که قبل بود، و من فکر می‌کردم که نهایت داغونی و شکستگی رو در او دیده بودم! یادم رفت بگم، مریم ۲۵ سالش بود، اولین بار که دیدمش مثل ۵۰ ساله‌ها بود، این بار مثل ۷۰ ساله ها. من رو به روش ایستادم، جرات نداشتم ازش سوال کنم. با چشمای پر اشک بم گفت، دیدی خانوم جون، بازم جواب اعتیاد منفی‌ اومد...

قسم میخورم که قلب من ایستاد، انگار اونم مثل من گیج شده بود. اونم حس کرد انگار تو یه دنیای اشتباهی‌ داره می طپه، یک جایی که نباید واقعی باشه، یعنی‌ نمیتونه که باشه، یک جایی که عدالت حتا آدرسش رو هم نشنیده، یک جایی که انسانیت حتا تو کتاباشون هم وجود نداره، یک جایی که خدا موقع خلقتش هنوز خلق نشده بوده، یک جایی که خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ سیاه بود، دروغ بود، غیر ممکن بود....

...و هنوز بعد ده سال، صحنه یه بردن اسد تو اتاق دادگاه جلوی چشمامه، گاهی فکر می‌کنم خواب دیدم،،

یک مرد مچاله، در حال چرت، دو تا سرباز بلندش کردن، مثل یه جعبه، و بردنش به نزد قاضی. شکی ندارم قاضی کور بوده.