۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

عزیز در گونی شده...


چشم غره ای به خود رفتم،
نهیبی بر درون آشفته ام زدم،
خود را در گونی چپاندم،
دست و پایم را نیز.
گره محکمی به گونی زدم.
هر فکر پرسش گری هم که در این سالها به ذهنم رسید، مثل دستمال توالت کِشیدم، آرزوهایم را با آنها پاک کردم، مچاله کردم و با هر زحمتی بود در گونی چپاندم. بسته، فراموش شده. دیگر کسی نه می شنیدم، نه میبوییدم، نه می بوسیدم ونه دوستم می داشت. محترمانه گونی را با همه قدرتی که داشتم بر دوش کشیدم ولبخند دختران خوب بر لب، ولرزان مانند بی پناه ترین بی پناهان، بر جاده روان شدم و رفتم و رفتم و رفتم. همه تلاشم مخفی کردن این گونی ننگین بر دوش بود.
این روزها همچنان گونی بر دوش می روم، با خستگی و دلی تنها و شکسته و سری افکنده از فشار زندگی. چشمانم خیره بر نوک انگشتان پاهایم. دور تر از قدم بعدی را هم نمی بینم. اما این روزها در دلم ولوله ای بر پاست. آه می کشم؛ کوتاه، مستمر و بی صدا. چیزی در گوشم زمزمه می کند، شاید هم کسی و یا خودم؟ آرام آرام، خیلی خیلی آرام، به سختی می شنومش. تاب بیاور. تاب بیاور. من در فکر رفتنی دیگرم. به سرزمینی می رسم که من بودن در آن روال است، نه شهامت می خواهد و نه پشت پا زدن. به سرزمینی می رسم که دوست داشتن، عاشق بودن، محبت کردن، لبخند زدن، معاشقه کردن، انتخاب است نه اجبار، کفاره هم ندارد. به سرزمینی که با تو رشد می کند، با تو می ایستد، با تو تجربه می کند، با تو عاشق می شود، با تو دست می کِشد و با تو مسافر می شود. سرزمینی که حافظه ندارد. هر روز غریبه ای ناشناخته هستی با بی نهایت انتخاب. قاضی ندارد و کسی محکمه ای غیر از محکمه وجدان خودش را نمی پاید. توی دیروز در دیروز جا می مانی و توی امروز، امروز زاده می شوی. هر روز رود جدیدی است که جاری می شود برای روز جدیدی که تو اراده زندگی کردنش را کرده ای. تجربه چیزی است که با آن جلا می خوری، و شکست سرآغازی دوباره و نه هیچ.
عزیز در گونی شده! کمی دیگرتاب بیاوراین بر نتابیدن درسرزمینی که روزها را می چسباند به هم. که همه چیز آنقدر نوچ و چسبناک است که هیچ خاطره ای پاک نمی شود، هر چند کوچک، چه خوب و چه بد! و همه تو را می خواهند باکم زحمت ترین تعریفات، تعریفی که هرگز عوض نمی شود و تو همان می مانی که انها همیشه می شناخته اند تا روزی که بگندی و دل برای گندیدنت بسوزانند.

ای من در بند من! از این اسقاط آباد بی نهایت گونی که شروع تازه در آن سالها پیش در گونی شده، میان هزاران گونی دیگر، به «حقانیت من» سوگند، روزی خواهد رسید که از گونی دَرَت می آورم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه



     جرمم: 
             آوارگی
                     (مجازاتم نیز)

روزی که مُردم ۶



روزی که مردم،
 زندگی در رگهایم جریان یافت
و چه لذت بخش بود
                         این هجوم هوایی تازه

به رسیدن روزی که مُردم 
به پاکی هوس های دفن شده در من
به تکرار روز و شب

                   من دوباره "من" خواهم شد

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

باغبان نبوده ام





باغبان نبوده ام


اما


راز داری غنچه های نشکفته خجول


و درختان سر به فلک کشیده کهن سال


را آموختم


هزاران سال پیش

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

دیوارهای زپرتی

   اگر زندگی در چند خط خلاصه می شد،
              بارها رونویسی اش می کردم
و دیوارهای زندگی ام را با داستانهایشان 

                               کاغذ دیواری



 این روزها،
    دیوارها 
 زپرتی تر از آنند که به آنها تکیه نازکی کنم
          چه برسد به این که
          با کتابهای چندین هزار صفحه ای 
                                     جلدشان

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۰ لبخند




لاکهای پوست پیازی ام، 


۱۰ لبخند کوچک بودند 


که من را، در هر نگاه،


عاشق خودم می کرند،


       در سرزمین آینه های شکسته ...



۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

سماجت زنانگی ام


اراده کردند
پاک کنند از وجودم همه چیزرا
مگراینکه 
 مهربان باشم،
  نیازمند باشم،
         و نباشم؛
         فقط باشم
                  تا شایسته شوم.

       هر چه سعی کردند
       وسعت بی انتهای زنانگی ام
                         بی انتها بود