۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

متلک گویی


خواندن این متن در مورد انگیزه های متلک گویی در ایران برای من بسیار جالب بود.
من در شهر لوس آنجلس دانشجوی رشته مهندسی هستم. امروز کمی شیک تر از معمول لباس پوشیده بودم و از دانشگاه به خانه بر می گشتم. در راه بازگشت به خانه، صدای چند بوق مکرر و سپس صدای یک مرد را شنیدم که با لحجه کاملا آمریکایی و کاملا مثل متلک گو های خودمون داد می زد: چقدر زیبایی، چقدر زیبایی!
از نظر من ریشه فرهنگ متلک گویی تنها حاصل فرهنگ جدا سازی و محدود کردن روابط زنان و مردان در جامعه نیست. شاید انگیزه شکستن حرمت «ناموس» دیگران و جامه عمل پوشاندن به تخیلات جنسی مردانی که بهره وری از زن را حق مسلم خود می دانند لایه های زیرین و اصلی تر این درد مشترک باشند. وقتی نگاه مردان به زنان در جوامع مردسالار نگاهی کاملا «جنسی» است و باور قالب وجود زن را تنها برای ارضای تمایلات جنسی مردان می پندارد، متلک گویی (به نوعی دست اندازی به زنان رهگذر) به میزان زیادی حس ارضای مردانگی می دهد. در فرهنگ هایی هم ممکن است تعصب به معنای ایرانی آن یا به معنای اسلامی آن وجود نداشته باشد اما زن آزاری، روحی ویا جسمی، صورت های دیگر همین درد مشترک است. درد عدم مالکیت زن بر خودش، کالا پنداری زن و ضعیفه انگاری او.
جالب توجه است که این فرهنگ فقط مخصوص مردان ایرانی، خاور میانه، و یا حتی مسلمان نیست. به طور مثال، مردان ایتالیایی، اسپانیایی، آمریکای مرکزی و آمریکای لاتین  نیز در متلک گویی شهرت فراوانی دارند. وجه مشترک این فرهنگها جدا بودن زن و مرد در مدرسه و محیط کار و یا مذهب نیست، بلکه فرهنگ مرد سالارانه جامعه است. در بسیاری از جوامع غربی، عربی، آفریقایی و آسیایی نیز این فرهنگ به وضوح دیده می شود. شاید بد نباشد که به خود یادآوری کنیم که ریشه اصلی اینگونه مسایل نگاه نابرابر به زن می باشد، به هر صورت و شکلی که نمایان شود. زن آزاری، سوء استفاده فیزیکی، جنسی و یا روحی از زن همه مصداق بارز باور نابرابر انگارانه هستند.
در میان معیار های بین المللی، معیار ارزیابی جایگاه زنان در جوامع عموما با توجه به موارد ذیل سنجیده می شود:
درصد زنان تحصیل کرده
درصد زنان شاغل
درصد زنان دارنده شغل های کلیدی و مدیریتی
امکانات در نظر گرفته شده برای دوران بارداری
مرخصی چند سال اول زندگی کودک برای مادر ویا پدر
میزان برابری حقوق زن و مرد

در جوامعی که ارزش زن  برابر با مردان است و یا در جوامعی که در حال رسیدن به این برابری هستند، اعمال سیاست ها و یا رفتارهای «نابرابر جنسی» تا حدی جدی انگاشته می شود که مجازات کوچکترین آزار جنسی و یا جسمی زنان بسیار سنگین می باشد. بر خلاف جوامعی مثل ایران که مجازات قتل های ناموسی توسط پدر، شوهر، برادر و یا سایر اعضای خانواده حداکثر و در بدترین حالت سه سال زندان می باشد.
بروز این دیدگاه نابرابر از نظر من الزاما بستگی به کشور و یا جامعه ایی که افراد در آن رشد کرده اند ندارد. برای نمونه در ایران نیز خانواده هایی هستند که رفتاری برابر بین فرزندان دختر و پسر خود دارند، همانطور که در خانواده های غربی نیز فرهنگ مردسالار به چشم می خورد. شاید خیلی بی راه نباشد که ادعا کنم فرهنگ مردسالار در جوامع پیشرفته تر بیشتر در بین جوامع و خانواده های مهاجر دیده می شود (این ادعا فقط بر اساس تجربه شخصی من است، منبع معتبری برای استناد ندارم.) شاید تنها شاهدی که می توانم برای این ادعا بیاورم، نسبت عکس میزان تحصیلات و درصد افراد سکولار درجوامع نسبت به فرهنگ مردسالار در جوامع باشد. فرهنگ مرد سالار در جوامع مذهبی (ایران، مصر) و یا قبیله ای (برخی کشورهای آفریقایی، عربستان سعودی) بسیار چشم گیر تر و در جوامع تندرو مذهبی فرهنگ غالب می باشد (افغانستان، پاکستان).

جالب ترین تجربه شهودی من در تاثیرمایکرو فرهنگ در تجلی رفتارهای مردسالارانه حدود ۲ بعد از اقامت در آلمان بود. در این مدت نه من و نه دوستان دختر ایرانی ام حتی یک بار هم متلک نشنیده بودیم تا حدی که یکی از دوستانم روزی با شوخی و گلایه به من گفت: «اینقدر در این کشور متلک نشنیده ام که احساس پشه بودن بم دست داده! اقلا متلک ها در ایران بم احساس جالب توجه بودن می داد، اینجا مردان با زنا مثل ماشین رفتار می کنند.»
در یکی از شهرهای هم مرز فرانسه و آلمان در خیابانی که بر روی خاک هر دو کشور قرار داشت قدم می زدم. تا لحظه ای که خاک آلمان را ترک نکرده بودم، خیابان شلوغ و پر تردد، کاملا مشابه خیابانهای آشنای آلمان بود. به محض ورود به خاک فرانسه، صحنه به کل عوض شد. انگار در فیلمی تخیلی، با عبور از چند ساختمان، وارد دنیایی دیگر می شوی. نه تنها تفاوت در معماری بسیار مشهود بود، بلکه تفاوت تقسیم بندی اجتماعی نیز کاملا مشهود بود. پسر های الجزایری تبارفرانسوی در گوشه و کنار خیابان و در گروه های چند نفره، مثل پسرهای ایرانی، دختران را نظاره می کردند و دختران الجزایری تبارفرانسوی با غلیظ ترین آرایشها و شیک ترین لباسها، مثل دخترهای ایرانی، در خیابان راه می رفتند و متلک می شنیدند، گاهی می خندیدند و گاهی عصبانی می شدند. در عرض ۲۰ دقیقه قدم زدن، دست کم ۲۰ متلک شنیدم (من فرانسه صحبت نمی کنم، اما برای تشخیص دادن متلک از محاوره احتیاجی به دانستن یک زبان نیست.)
پسران و دختران الجزایری تبار فرانسوی، نه در مدارس جدا بزرگ شده اند، نه الزاما همگی خانواده ای سنتی دارند. اما از نظر من شاهد، لذت متلک پرانی برای انها کاملا مثل لذتی بود که پسران یا مردان ایرانی هنگام متلک پرانی احساس می کنند.
خلاصه کلام اینکه معضلی مثل متلک گویی، به خاطر دست به گوشت رسیدن و یا نرسیدن نیست، بلکه نحوه نگرش مالکانه به زن در فرهنگ یک جامعه، محدوده، فرهنگ و یا خانواده است.


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

شعر های نا خوانده


دلم تنگ،
 تنگگگگگگگگگگگگگ تر از هر روز
خسته از ارتفاع، از دوری
نقطه آغاز را کجا بردند؟

نردبان سقوط می خواهم
سقوط بر لایه های پراعماق 
شاتالاپ روی خاک افتادن
اشک در چشم
قهقه از ته دل
پابه پای شاپرک پردادن
عشق آفتاب برتن گلبرگ
چمن های جوان بر تن کردن
گل های سفید را بوییدن
نور بر گریبان برکه پاشیدن
دست بر سینه درخت لغزاندن
آب نارنج بر جهان بخشیدن
پای برگ خشکیده،
اشک های ناریخته افشاندن
بر حماقت های خود خندیدن
مهربان تر بودن
قهقه مستانه سر دادن
کینه ها را با عشق طاق زدن
زندگی های نا کرده زاییدن
زندگی کردن
شعر های نا خوانده فریاد زدن
            شعر های نا خوانده فریاد زدن
                         شعر های نا خوانده فریاد زدن

به یادم نیا...



 پرسه می زنی دَرَم هر روز


               نَبودَنَت، بُودَت کَرد.


نمی دانم


            هرگز خواهی بود؟

...نمی ترسم،


یک دیدار


و نفرت


در قلبم جوانه خواهد زد...



......

....

...



لعنتی


     خفه نمی شود این تمنا:


               فقط یک دیدار!

اشتباه


- (با لحنی اقوا کننده!) الو، سارا خانوووومممم

-سلام بفرمایید!؟!

-خوبی خانومیییی؟؟؟ کی وقت داری برای مممما؟

-وقت برای چی؟

-اه ه ه .. حالا دیگه برای من ناز می کنی ناقلا؟

- ببخشید به جا نیاوردم

-ببینیمت دیگه خانومییی، دلمون یک ذره شده برات، سنگدل

- عذر می خوام شما؟

- (با لحنی دست پاچه:) ای وای ببخشید سارا خانوم. من یحیی هستم، اشتباهی شماره شما رو گرفتم

-----

مرتیکه زن داره...

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

روزی که مُردم ۷

روزی که مُردم

عکس های ندیده
  کتابهای نخوانده
راه های در نَوَردیده
            تا بی نهایت ...

تنها
طعم لطیف نگاهت در ساک دستی ام جا شد

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه



        پرسه می زنم در دریچه نگاهت

       که بوی تو می دهند این ثابت شدگان


-----
اشاره به لذتی که از دیدن عکس های آلبوم یکی از دوستان عکاسم بردم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

دلتنگ پاییز، نه!


دلم تنگگگگگ تر از همیشه                     
عاشقی های نکرده             
بوسه های منعقد نشده           
روزهای پاییزی در نَوَردیده نشده     

این روزها    
بنازم معرفت "دلتنگی" را          
به غیر او
زحمت کش و قوص دادن هم به خود نداد                   
کَس
در درازای بی انتهای این روزهای لعنتی پراز‌ خالی ...        

 عاشق نمی شدم       
اما نگاه ...        
اما نیاز ...        
اما رخوت هم آغوشی درهوای باران خورده پاییزی  
ریختن عطر نفس بر نفس
و جاری نگاه،  بر من                                   
گردنی به عقب                                      
پیشانی ای به جلو                                    
مکیدن آرام آرام ناگفته ها  ...                                     
و رقص نا خوانده هوس در این وسط ...            
...                   
دلتنگ پاییز نه         
دلتنگ عطر خاک باران خورده پاییز نه        
دلتنگ عاشقی ام ...


۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

عزیز در گونی شده...


چشم غره ای به خود رفتم،
نهیبی بر درون آشفته ام زدم،
خود را در گونی چپاندم،
دست و پایم را نیز.
گره محکمی به گونی زدم.
هر فکر پرسش گری هم که در این سالها به ذهنم رسید، مثل دستمال توالت کِشیدم، آرزوهایم را با آنها پاک کردم، مچاله کردم و با هر زحمتی بود در گونی چپاندم. بسته، فراموش شده. دیگر کسی نه می شنیدم، نه میبوییدم، نه می بوسیدم ونه دوستم می داشت. محترمانه گونی را با همه قدرتی که داشتم بر دوش کشیدم ولبخند دختران خوب بر لب، ولرزان مانند بی پناه ترین بی پناهان، بر جاده روان شدم و رفتم و رفتم و رفتم. همه تلاشم مخفی کردن این گونی ننگین بر دوش بود.
این روزها همچنان گونی بر دوش می روم، با خستگی و دلی تنها و شکسته و سری افکنده از فشار زندگی. چشمانم خیره بر نوک انگشتان پاهایم. دور تر از قدم بعدی را هم نمی بینم. اما این روزها در دلم ولوله ای بر پاست. آه می کشم؛ کوتاه، مستمر و بی صدا. چیزی در گوشم زمزمه می کند، شاید هم کسی و یا خودم؟ آرام آرام، خیلی خیلی آرام، به سختی می شنومش. تاب بیاور. تاب بیاور. من در فکر رفتنی دیگرم. به سرزمینی می رسم که من بودن در آن روال است، نه شهامت می خواهد و نه پشت پا زدن. به سرزمینی می رسم که دوست داشتن، عاشق بودن، محبت کردن، لبخند زدن، معاشقه کردن، انتخاب است نه اجبار، کفاره هم ندارد. به سرزمینی که با تو رشد می کند، با تو می ایستد، با تو تجربه می کند، با تو عاشق می شود، با تو دست می کِشد و با تو مسافر می شود. سرزمینی که حافظه ندارد. هر روز غریبه ای ناشناخته هستی با بی نهایت انتخاب. قاضی ندارد و کسی محکمه ای غیر از محکمه وجدان خودش را نمی پاید. توی دیروز در دیروز جا می مانی و توی امروز، امروز زاده می شوی. هر روز رود جدیدی است که جاری می شود برای روز جدیدی که تو اراده زندگی کردنش را کرده ای. تجربه چیزی است که با آن جلا می خوری، و شکست سرآغازی دوباره و نه هیچ.
عزیز در گونی شده! کمی دیگرتاب بیاوراین بر نتابیدن درسرزمینی که روزها را می چسباند به هم. که همه چیز آنقدر نوچ و چسبناک است که هیچ خاطره ای پاک نمی شود، هر چند کوچک، چه خوب و چه بد! و همه تو را می خواهند باکم زحمت ترین تعریفات، تعریفی که هرگز عوض نمی شود و تو همان می مانی که انها همیشه می شناخته اند تا روزی که بگندی و دل برای گندیدنت بسوزانند.

ای من در بند من! از این اسقاط آباد بی نهایت گونی که شروع تازه در آن سالها پیش در گونی شده، میان هزاران گونی دیگر، به «حقانیت من» سوگند، روزی خواهد رسید که از گونی دَرَت می آورم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۲, جمعه



     جرمم: 
             آوارگی
                     (مجازاتم نیز)

روزی که مُردم ۶



روزی که مردم،
 زندگی در رگهایم جریان یافت
و چه لذت بخش بود
                         این هجوم هوایی تازه

به رسیدن روزی که مُردم 
به پاکی هوس های دفن شده در من
به تکرار روز و شب

                   من دوباره "من" خواهم شد

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

باغبان نبوده ام





باغبان نبوده ام


اما


راز داری غنچه های نشکفته خجول


و درختان سر به فلک کشیده کهن سال


را آموختم


هزاران سال پیش

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

دیوارهای زپرتی

   اگر زندگی در چند خط خلاصه می شد،
              بارها رونویسی اش می کردم
و دیوارهای زندگی ام را با داستانهایشان 

                               کاغذ دیواری



 این روزها،
    دیوارها 
 زپرتی تر از آنند که به آنها تکیه نازکی کنم
          چه برسد به این که
          با کتابهای چندین هزار صفحه ای 
                                     جلدشان

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۰ لبخند




لاکهای پوست پیازی ام، 


۱۰ لبخند کوچک بودند 


که من را، در هر نگاه،


عاشق خودم می کرند،


       در سرزمین آینه های شکسته ...



۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

سماجت زنانگی ام


اراده کردند
پاک کنند از وجودم همه چیزرا
مگراینکه 
 مهربان باشم،
  نیازمند باشم،
         و نباشم؛
         فقط باشم
                  تا شایسته شوم.

       هر چه سعی کردند
       وسعت بی انتهای زنانگی ام
                         بی انتها بود

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

پروانه زیبای دلم گم شده است





می دانی!
پروانه زیبای دلم گم شده است.
شایدم
        عمر به جریان هوا داده و من در غفلت!؟

... من دلم میلرزد.
در نبود تو که "دیدار" به من بخشیدی،
چشم هایم
           چه غلط میخوانند،
سرخ را نرم،
آبی را پوچ،
  و سبز را ؟
            دگر نمی بینند ...

... من دلم میلرزد!
در نبود تو که "آواز" به من بخشیدی،
گوشهایم
          چه غلط می رقصند،
     بر سر صحنه گلبرگ دعا،
             که به نرمی میرویید
                       روی دستان بی باک بهار.

... من دلم میلرزد!
در نبود تو که "افروختی" ام،
دستهایم آخر
          چه غلط میشنوند،
انگار نمی فهمند
     که چه سرد است حتی
             آوازِ شاخه نور خورشید
                       در دلِ غم زده غربتِ من.

... من دلم میلرزد!
در نبود تو که "اعجاز" به من بخشیدی.
احساسم
               چه غلط میرویَد،
  چه غلط میرسد از راه بهار،
                     دلم از آمدنش پر خون است!
  انگار که او
            به فراموشی شوهر داد
             حرمت این برف سپید:
           شوره هایی که از بطن دلم می ریزد.

       پروانه زیبای دلم گم شده است.
... من دلم میلرزد!
در نبود تو که "پرسیدنم" آموخته ای،
                        و من،
                                  دنبال جواب!
  به تو ای بخشنده،
    چه جوابی بدهم؟
از که خواهی پرسم؟
از کلاغی که به خانه نرسیده ات هنوز؟


۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

روزی که مُردَم ۵



روزی که مردم، 

شاعران عشق میفروختند 
(آخر آنقدر داشتند که از ظرفیت مینی بوس هم بیشتر بود) 
و عاشقان شعر.

آن روزها
نه شاعرعاشق بود 
و نه عاشق شاعر...

تصمیم کبری این بود: 
                     فعلا بمیرم.

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

شیدا



       به زنی که بچه های مردم را 
       روی تخم چشمانش می خواباند،
       گفتم:
             خوشگل شده ای!

             ... چشمانش لرزید.

       آرزوی سفر می کرد
                        در آینده ای که حتا
                   قول آمدن هم نداده بود

                  روزی که گرما لَوات کنان با گرما 
                   توله های حرام زاده
                   بر پشت عرق سوز شدگان
                   پس می انداخت
                  زنی که بچه های مردم را
                  روی تخم چشمانش می خواباند
                  ماه را هم در آسمان گم کرده بود

         زمزمه اش را شنیدم
         من جوان بودم 
                      ولی تو
                            جوانی هنوز...

با نهایت احترام



با نهایت احترام
می گذارم تا با دروغهایت ریسمانی بر هم ببافی
به بلندی همه دانستگی هایم.
شاید ریسمان را روزی به ره گذری بخشیدی
و شاید آن ره گذر دلش به رحم آمد
و شاید تو را از این سیاه چال بیرون کشید...

آینه ام می گوید
کاش بهتر دروغ گفتن را آموخته بودی
دیگر به آینه 
              هم
             اهمیتی نمی دهم
دروغ 
کوچک، متوسط و بزرگ
همگی برایم
بوی ملافه ها و توالت خانه فاطمه را می دهد
                                        بوی ادرار!

با نهایت احترام
فقط ابله فرضم نکن!
وقتی دروغ هایی می گویی
که از بوی تعفنشان
آرزوی بوی ملافه ها و توالت خانه فاطمه را می کنم.

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

روزی که مُردَم ۴







سری نوشته های روزی که مردم، همه در یک صبح بی خواب نوشته شد. همه ورژن های دنبال هم یک داستانند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


      روزی که مُردَم
      به سبکی مرغ شهد خوار فرز و کوچکی بودم
                   که هر روز به پنجرهٔ بستهام میخورد
         شاید که اینبار به شهد درخشان آینه برسد
              ولی هر بار مسمم تر از روز قبل میمرد...
                    آخرین بار که مرد، 
     پنجرهام را تا آخر دنیا گشودم
           و هر روز سخت نیت کردم
               یادم باشد وقتی بمیرم،
               که به سبکی مرغ شهد خوار فرز و کوچکی باشم 
                            که هرگز پس از مرگ نیز نا امید نشد.



۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

روزی که مُردَم ۳



سری نوشته های روزی که مردم، همه در یک صبح بی خواب نوشته شد. همه ورژن های دنبال هم یک داستانند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~


روزی که مُردَم 
تنها آرزویم این بود که خانوادهام نفهمد
        آخر از مردنم خجالت میکشیدم
مادرم با چه رو سیاهی به در و همسایه میگفت:
                    دخترم که به فرنگ رفته بود،
                                   به آرامی مرد!
                      خدا شاهده گفته بود میخواهم دکتر بشوم
                                                     نه این که بمیرم.

روزی که مُردَم ۲




سری نوشته های روزی که مردم، همه در یک صبح بی خواب نوشته شد. همه ورژن های دنبال هم یک داستانند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

روزی که مُردَم
        به سرعت از خدا معذرت خواستم که دیلیتش کرده بودم!
        تقصیر را گردن فایر وال کذایی انداختم 
       که چپ و راست آلارم می داد
     
       اما در دلم می دانستم که او هم می داند
       دلیتش کردم 
       چون روی ورژن منهای ۱۳۸۹ گیر کرده بود
       آپ گرید هم نمی شد لعنتی.
       حتی در قرن بیست و یکم هم به عقلش نرسیده بود
       یک پیامبر زن خلق کند.

       من سالها بود در آمریکا "فکر" می کردم
        اینجا
       به غیر از اکثریت مطلق مسیحی ها
       که مثل بسیجی های خودمان 
       خلق را به یاد خالق می کشند؛
       و اکثریت مطلق کوچک تر مسلمانها  
       که بای دیفالت و بر اساس تعریف فاکس نیوز
       (که همه مجریان زنش بلوند با ماتیک صورتی هستند) 
       همه تروریست هستند؛
       اکثریت مطلق کوچک تر تری هم وجود دارد که  
       با یک کنترل + آل 
       خدا را پاک می کنند
       اونقدر پاک که معذب می شوی. 
       ولی در عوض
       رم هایشان مثل فرفره کار می کند.
      
       من هم انسانم
         جو گیر شدم
        انتخاب کردم