۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا

http://sarazare.tumblr.com/
February 8

اگه شما نمیدونستین، من خیلی وقت بود توجیه شده بودم که جرم وبلاگ نویسی، سنگ پرت کردن، شعار دادن، اخبار فیس بوک و بالاترین پخش کردن هم رتبه یه جنگ مسلحانه با نظامه. تازه راستش رو بگم، یک کمی سورپریز شدم که وبلاگ نویسی و فیس بوک رفتن یک جورائی هم جرم نگاه به نا محرم و زنا یی چیزی نیست، اگه از خودتون میپرسین این دختر چرا پرتو پلا میگه، پر بی راه نیست که این خاطرهٔ فوق العاده خودم رو از یک سفر بازدید از مناطق جنگی براتون بگم.

تابستون سال دوم دانشگاه بودم که قرار شد به سفر ده روز یه بازدید مناطق جنگی بریم. از بی حمومی و گرما یه خوزستان وتجربه خوردن چیزی شبیه به قیمه به خرج سپاه که از ۲۰۰ نفر، تنها ۱۰ تا از پسرا ی سربازی رفته تونستن بش لب بزنن که بگذریم، به خاطرهٔ شیرین “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا ” میرسیم.


جریان از این قراره که ما رو به دیدن یک تنگه ایی بردن که علی الظاهر شب یکی از عملیاتهای خونین، چند هزار ایرانی اونجا شهید شده بودن. به ما گفتن که خاک اینجا در واقع خاک شهیده چون این منطقه مدتها تحت اشغال عراقیها بوده و به موقع اجساد شهدا پاک سازی نشده (متاسفانه جزیات دقیق این محل، و اون عملیات یادم نیست، ماجرا مال ۱۰ سال پیشه و این نکته یه جزئی یه ماجراست!) خلاصه که از ما خواهش شد که به احترام این چند هزار شهید، کفشامون رو در بیاریم و پا به رهنه به زیارت بریم. منم که مثل همه، خیلی تحت تاثیر این ماجرا قرار گرفته بودم، کفشام رو دستم گرفتم و با چادر چاق چول مفصلی که داشتم، مثل خاله سوسکه، تو عالم خودم راه افتادم.


داشتم به عظمت این داستان فکر میکردم، تو این منطقه یه کوچیک، چند هزار نفر جونشون رو دادن به ما. چند هزار خانواده عزادار شدن، چند هزار بچه بی پدر، چند هزار مادر بی پسر و چند هزار زن بیوه شدن. از خودم میپرسیدم چه جور میشه که یه فرمانده میتونه ببینه که چند ده سرباز تو تیر راس دشمن برن جلو، تیر بخورن و زمین بیافتن، مثل آب خوردن، و باز اجازه بده چند صد نفر دیگه مثل برگ درخت بریزن، بعد از این که چند صد نفر رو هم رو هم افتادن، باز اجازه بده چند صد نفر دیگه برن، تا جایی که یک دیوار انسانی درست بشه که بقیه یه سربازها بتونن ردّ شن. خلاصه بد جوری تو این افکار بودم و خیلی منقلب شده بودم.

تو همین احوال بودم که ناگهان صدای خفیف و گرفته ی شنیدم که میگفت، “خواهر جورابت رو پات کن”
من که رشته یه افکارم یک هوو پاره شده بود، یک لحظه به خودم اومدم، به سمت راستم نگاه کردم و به دماغی که از وسط یه چادر سیاه بیرون بود، سلام کردم، گفتم: “ببخشید، چی فرمودین؟”
دماغ و چادر اومد کنارم و به من گفت: “می بینم جوراب پات نیست”


گفتم: “ببخشید، به علّت گرمی یه هوا، و تموم شدن جورابهای تمیزم در ۷-۸ روز گذشته، جوراب پام نکردم. امروز صبح، توقع نداشتم که قرار باشه جایی پای پیاده راه بریم.”
دماغ گفت:”خواهرم، میدونی اگه خدا یه نکرده نگاه نا محرم به مچ پای تو بیفته چه حکمی داره؟”
منم که تقریبا مطمئن بودم بیرون بودن مچ پا هیچ اشکالی نداره، حتا میشه باش نماز خوند، با لبخند گفتم: “نه، چه حکمی داره؟”
دماغ گفت: “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا”


بعد از گفتن این حکم کوبنده، که فراموش نکنیم معادل با دیدن مچ پای من از زیر چادر در یک صحرای بیابونی است، دماغ سرش رو انداخت پایین و تند تند رفت. 


منم بلافاصله از پشت سرش داد زدم: “زنا ی با محارم، در خانه یه کعبه، در روز عاشورا چه حکمی داره؟”

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر